tag:blogger.com,1999:blog-1414488830986172922024-02-20T03:30:51.752-08:00در اين مكان -هم- چلوكباب حرف اول را میزندنوشتههایی از سـر سيری كه ممكنه دروغ، توهـّم، يا كلاً بیربط باشن. نوشتههايی همينجوركی كه چيزی رو اصلاح، اثبات، يا منفجر نمیكنن. نوشتههايی متظاهرانه، از علاقههای معمولی ، خوشیهای ساده، و لذتهای بديهیAnonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.comBlogger121125tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-35360703262521936312010-08-05T13:46:00.000-07:002010-08-24T06:23:11.509-07:00<div align="center"><span style="color:#ffffcc;">.</span></div><div align="center"><span style="color:#ffffcc;">.</span></div><div align="center"><span style="color:#ffffcc;">.</span></div><div align="center"><span style="color:#ffffcc;">.</span></div><div align="center"><span style="color:#ffffcc;">.</span></div><div align="center"><strong><span style="font-size:130%;"><a href="http://osmosism.blogspot.com/">سلسله احادیث ازموسیث</a></span></strong></div><div align="center"><span style="color:#ffffcc;">.</span></div><div align="center"><span style="color:#ffffcc;">.</span></div><div align="center"><span style="color:#ffffcc;">.</span></div><div align="center"><span style="color:#ffffcc;">.</span></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-7713153889569601722010-08-04T13:45:00.000-07:002010-08-04T13:45:55.653-07:00Uprising<div style="TEXT-ALIGN: center"><br /><span style="COLOR: rgb(255,255,204)">.</span><br /><span style="COLOR: rgb(255,255,204)">.</span><br /><span style="COLOR: rgb(255,255,204)">.</span><br /><span style="COLOR: rgb(255,255,204)">.</span><br /><span style="COLOR: rgb(255,255,204)">.</span><br /></div><br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://2.bp.blogspot.com/_pcmEl4EtTNc/Sq4_myualoI/AAAAAAAAAEw/-AaEiGQjeVU/s1600-h/Earth+From+Above.jpg"><img style="TEXT-ALIGN: center; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 444px; DISPLAY: block; HEIGHT: 278px; CURSOR: pointer" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5381308540438353538" border="0" alt="" src="http://2.bp.blogspot.com/_pcmEl4EtTNc/Sq4_myualoI/AAAAAAAAAEw/-AaEiGQjeVU/s400/Earth+From+Above.jpg" /></a><br /><div style="TEXT-ALIGN: center; COLOR: rgb(255,255,204)"><br />.<br />.<br /></div><br /><div style="TEXT-ALIGN: center"><br />برای هر دردی، درمان نه، تسکینی هست. برای این درد، آهنگ قیام، از میوز، و رانندگی در جادهی تاریک خارج از شهر، در یک شب دم کرده، و بادی که مثل شلاق به صورت آدم بخورد<br /></div><br /><br /><div style="TEXT-ALIGN: center; COLOR: rgb(255,255,204)"><br />.<br />.<br /></div><br /><div style="TEXT-ALIGN: center"><br /><embed height="27" type="application/x-shockwave-flash" width="400" src="http://www.google.com/reader/ui/3247397568-audio-player.swf?audioUrl=" flashvars="playerMode=embedded" wmode="window" bgcolor="#ffffff" quality="best" allowscriptaccess="never"></embed><a class="kctjassakozcvyktkemp" href="http://www.google.com/reader/ui/3247397568-audio-player.swf?audioUrl=http://www.fileden.com/files/2009/9/14/2574619/Muse--Uprising.mp3"></a><a class="kctjassakozcvyktkemp" href="http://www.google.com/reader/ui/3247397568-audio-player.swf?audioUrl=http://www.fileden.com/files/2009/9/14/2574619/Muse--Uprising.mp3"></a><a class="kctjassakozcvyktkemp" href="http://www.google.com/reader/ui/3247397568-audio-player.swf?audioUrl=http://www.fileden.com/files/2009/9/14/2574619/Muse--Uprising.mp3"></a><a class="kctjassakozcvyktkemp" href="http://www.google.com/reader/ui/3247397568-audio-player.swf?audioUrl=http://www.fileden.com/files/2009/9/14/2574619/Muse--Uprising.mp3"></a><a class="kctjassakozcvyktkemp" href="http://www.google.com/reader/ui/3247397568-audio-player.swf?audioUrl=http://www.fileden.com/files/2009/9/14/2574619/Muse--Uprising.mp3"></a><a class="kctjassakozcvyktkemp" href="http://www.google.com/reader/ui/3247397568-audio-player.swf?audioUrl=http://www.fileden.com/files/2009/9/14/2574619/Muse--Uprising.mp3"></a><a class="kctjassakozcvyktkemp" href="http://www.google.com/reader/ui/3247397568-audio-player.swf?audioUrl=http://www.fileden.com/files/2009/9/14/2574619/Muse--Uprising.mp3"></a><a class="kctjassakozcvyktkemp" href="http://www.google.com/reader/ui/3247397568-audio-player.swf?audioUrl=http://www.fileden.com/files/2009/9/14/2574619/Muse--Uprising.mp3"></a><br /><br />.<br />...<br />.....<br />Interchanging mind control<br />Come let the revolution take its toll if you could<br />Flick the switch and open your third eye, you'd see that<br />We should never be afraid to die<br /><br />Rise up and take the power back, it's time that<br />The fat cats had a heart attack, you know that<br />Their time is coming to an end<br />We have to unify and watch our flag ascend<br /><br />They will not force us<br />They will stop degrading us<br />They will not control us<br />We will be victorious<br /></div><br /><div style="TEXT-ALIGN: center"><br />.....<br />...<br />.<br /></div><br /><br /><div style="TEXT-ALIGN: center"><br /><span style="FONT-WEIGHT: bold"><a href="http://www.box.net/shared/honi8m9rs8"><span style="font-size:180%;">+</span></a></span><br /></div><br /><div style="TEXT-ALIGN: center"><br /><div style="TEXT-ALIGN: center"><br /><span style="COLOR: rgb(255,255,204)">.</span><br /><span style="COLOR: rgb(255,255,204)">.</span><br /><br /></div><br /></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-54712089711707477652009-07-20T01:09:00.000-07:002009-07-20T01:11:03.764-07:00The 2Dimensional Whatsoever-ness of Being or: The Yelkhنيمكلاچ<br /><br /><br />در آغاز فقط دوربین یاشیکا بود، و همهی عکسها در هفده دقیقه ظهور میکردند، و همهی منظرهها، تهمایهای سپیا، كاهگلی، داشتند. در اولین عکس من، که با دستهای معذب و عینک ری-بن ژست گرفتهام، یک گندمزار ديده میشود، با گلهای پراكنده، که رنگهای معمولی دارند؛ همین زرد و سفيد، و دار و دستهی کمرنگها. در نگاه اول، شاید گندمزاری پرت، با كمی گل، و کمی باد، خيلی ساده و رو باشد. از همان پوسترهای ارزان، که ته هر دکهای، کنار مهناز افشار چسباندهاند. در نگاه دوم هم همینطور است. تصمیم این نبوده، که با دیدن آن عکس، کسی به جغرافیا علاقمند شود، و سر به دامان طبیعت نهد. قلههای مـهگرفتهی برفی، غارهای استالاگمیت و تیت، یا چيزهای دهنپرکنی مثل اقیانوس، زیادی عشوهدار اند، و رنگهایشان گاهی زننده میشود. من در آن عکس اخم کردهام. نه فقط چون به من گفتهاند با اخم خوشتیپترم، نه اینکه به انکار چیز و هلو برخاسته باشم، من گشنه بودم، و بعد از پنیر و گوجه و خیار، دنبال نانوایی سنگکی میگشتم، اما بطرزی سمبولیک -که در فیلمهای شوروی سابق شایع است- از یک خیابان فرعی، به «آنجا» رسیدم: اوه چه گندمزاری، چقدر غلت-نخورده-بر، چقدر نا-دویده-بر، یکی مرا بگیرد. یکی که نه، چیزی مرا گرفت. هیچ پیامی از آسمان و متاآسمان نرسید. من قطعن در آن لحظه، روان نسبتن سالمی داشتم. من فقط حدس زدم، و بود و نبودم را ولو كردم. و از زانوان متروكم، و از كتفهای خالیام، و از حنجرهی حيرانم، پرچينی ساختم؛ پرچينی. من جای دیگری نداشتم، و کمکم از یاد بردم، از کجا آمدهام وامدنم بهر چه بود. من جای دیگری نرفتم، چون همهچیز، دایره بود. همانجا درو میكردم، و دور میزدم، و در همان دور زدنها، کهنه میشدم، و کهنسال میشدم. آنقدر بديهی، كه انگار آبشاری هميشه آمده، و هنوز بيايد؛ و هنوز. من موز میخوردم، من بلال میخوردم. باور میکنید؟ در آسمانها و زمین، نشانههای بسیاری هست برای شما، برای تو که دستت توی شورتت است، برای تو که پشت ستون نشستهای، برای تو که فردا عصر، بیکار میشوی یا سرطان استخوان میگیری. همانا که زندگی بازی دخترانهایست، مثل استپ-رقص. و جرهای کوچکی میتوان زد. ولی اینکه خرچنگ فقط از بغل راه میرود، و از جلو رفتن صرفنظر میکند، حکمتی دارد. درست گفتهاند. خدا گر ز رحمت ببندد دری، ز حکمت ببندد در دیگری. فقط زمان است که بسته نمیشود. زمان تنوعطلب است. و طرز فكر ابلهانهای دارد، كه میخواهد به زور، به هر آغاز، پايانی دهد و خودش راهش را بکشد برود؛ گاهی از سر بیحوصلگی، گاه بیهوا، و گاهی همینجوری الکی. شايد اگر آدم پارينهسنگ، هرزگردی روز و شب را نديد میگرفت، و موهای سپيدشونده بر بناگوش را، انكار میكرد، امروز در اين كلاف پُرگره، بسته نبوديم؛ اینقدر بسته در زمان، پا و دست. من تا همين امروز، تا همين كلمه، تا همين پلك، مقاومت كردهام، كه كارم تمام نشود. كاری نكردهام. من فقط نيمهكاره ماندهام، در همان ابتدا. نيمهكاره؛ ماندهام. من قهرمان آبشارهای آن حوالیام. من ديوارم. و مثل هر ديوار ديگری، خطر گنديدن تهديد میكندم. من الوار ام، و فرود آمدن با صدایی بم، در جسمم پنهان است، حتی اگر از دوران زندیه بر این سقف دیده باشیدم. امروز که دماغم را در این عکس خیرهاید، آيندهها گذشتهاند، و در پريروز گم شدهاند. اينجا زمانی گندمزار بود و زرد. و از لای همين قیرها، كه حالا مسخ در علفاند، و به روزهای سگی خو گرفتهاند، سيمهای طلا میروييد، و زيلوهای نان بافته میشد. و زنهایی که بوی نان از سینهها و گیسویشان لهیب میکشید، سرخوشانه رد میشدند. و كلاغ هم راضی بود؛ حتی كلاغ.<br /><br />بعدها که من نیستم، این حوالی قاعدتن خوش آب و رنگتر است. شاید اقیانوسی بسیار بسیار آبی با ساحلی بسیار بسیار برنزین هم ساخته باشند. بعدها که ما نیستیم، درست همان لحظهای که هزار سال پیش، خوشههای کاغذ کاهی، در منحنیهای لخت رها شدند، و بوی خیالی گندم، همهجا را پر کرد، بر چشمانی نمكسود و دور، دستی كشيده میشود، كه خاك و خوشه را ندیده است، و علف را ندانسته؛ حتی علف. او، ما را مرور خواهد كرد، از همان ابتدا. و به همينجا خواهد رسيد، كه ما نشستهايم، و حرف مفت میزنيم. او به ما نگاه میکند، و نمیرود. ما و او فقط یک فرق داریم: ما کاهگل را زندگی کردهایم، ما کاهگل را لقد کردهایم. او مادهی دیگری را زندگی میکند، و لقد. او هم به اندازهی ما نمیفهد، به اندازهی ما رنگ را به هیچ میگیرد. و با اشتیاق احمقانهی یک نوجوان، شروع میکند به دور زدن، دور این میدان، که قوهای گچی دارد، و فوارهای، همچون شاش بز، که با سرنوشتی نامعلوم، برمیگردد به سيمان، به راهاب، به جوب، و شاعرانه به خاك.Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-86062469502149518872009-06-28T03:43:00.000-07:002009-06-29T03:45:32.808-07:00Generalization Be-Masaabeye Lifestyle<span style="font-size:130%;"><span style="FONT-WEIGHT: bold"><span style="font-size:78%;"><span style="COLOR: rgb(255,255,204)">.</span><br /><span style="COLOR: rgb(255,255,204)">.</span><br /><span style="COLOR: rgb(255,255,204)">.</span><br /><span style="COLOR: rgb(255,255,204)">.</span><br /></span>تفسیری کوتاه بر دیوان غربیشرقی گوته</span></span><br /><br /><br />انسان غربی بای دیفالت، نرمال، سفید، مسیحی و استریت است. یعنی وقتی از بستهبندی طلقیاش خارج میشود، ستینگاش، که ستینگ پیچیدهای هم هست، بطور دیفالت آنجوری تنظیم شده، هرچند میشود همهجوره دستکاریاش کرد. ولی خب از گارانتی خارج میشود چون شرکت سازنده، دستکاری را یکجور نقص میداند. با اینحال انسان غربی بنا به بعضی ملاحظات تاریخی و اجتماعی بعضی از ابنورمالیتیهای کوچک مثل یهودی بودن و گگی بودن را قبول کرده است و برخی دیگر را نه. يعنی آنقدر ادب دارد که جوئوفوب یا هوموفوب بودن را، به روی خودش نیاورد، و اینکه قلبن چه فکر میکند، جزیی از حریم خصوصیاش محسوب میشود. به عبارت دیگر رنگ رخساره خبر نمیدهد از سرّ ضمیر.<br /><br />از نگاه انسان غربی، زمین گرد است و این بزرگترین شباهت او با انسان شرقی محسوب میشود. به علاوه زمین به دو نیمکرهی غربی و شرقی تقسیم میشود که این دو نیمکره مطابق شکل زیر در فضا معلقند.<br /><br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://1.bp.blogspot.com/_pcmEl4EtTNc/SkcXNKjzD5I/AAAAAAAAAEY/ji3Jq0pe0Js/s1600-h/World-full+-+Copy.png"><img style="TEXT-ALIGN: center; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 400px; DISPLAY: block; HEIGHT: 229px; CURSOR: pointer" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5352272197093363602" border="0" alt="" src="http://1.bp.blogspot.com/_pcmEl4EtTNc/SkcXNKjzD5I/AAAAAAAAAEY/ji3Jq0pe0Js/s400/World-full+-+Copy.png" /></a><br />از نگاه انسان غربی، غرب به دو قسمت اصلی تقسیم میشود. اروپا، که مردمش باهوشتر و خوش هیکلتراند. و آمریکا، که مردمش کمی اضافه وزن دارند، اما در عوض بسیار بسیار کوول هستند. در اروپا سفید بودن مهمتر است، و در آمریکا مسیحی بودن.<br /><br />از نگاه انسان غربی، کانادا هم جزیی از غرب است و خاصیتش این است که سرد است و با نوعی احساس «اسمارط عز» بودن، از بالا به آمریکا نگاه میکند. در نقطهی مقابل، استرالیا است که در زیر و پایین نیمکرهی غربی آویزان است، وقتی اینجا زمستان است، آنجا تابستان است و شغل مردمش موجسواری است و در خانه کانگورو نگه میدارند.<br /><br />از نگاه انسان غربی، اسرائیل با اینکه از نظر جغرافیایی، اورینتال است، اما حومهی غرب محسوب میشود (زبانهی زردرنگ) و دلیل خاصی هم ندارد و حالا کاریه که شده و دیگه چه خبرا و کلن روش «مشاهده در سکوت» برای همه بهتر است. در مقابل، دنیای لاتین با اینکه در نیمکرهی غربی قرار گرفته، عملن نه از غرب است و نه در شرق، بلکه یک حالت شناور و کولیوار و سرگردان دارد و البته که زنهای برزیلیها خیلی صکثی هستند.<br /><br />اما، از نگاه انسان غربی، مشرق زمین در نیمکرهی شرقی واقع شده و اگر ژاپن را ندیده بگیریم، تقریبن به دو دسته تقسیم میشود: روسیه و جهان سوم که خب چون انسان غربی ذاتن مهربان است و بخش قابلتوجهی از درآمدش را به بنیادهای خیریه میدهد، میتواند در صورت لزوم تا مقام جهان دوم هم ارتقاءش بدهد. در هر حال از دید او شرق جالب و رازآلود است و شایستهی شفقت، ولی با حفظ فاصلهی ایمنی.<br /><br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://3.bp.blogspot.com/_pcmEl4EtTNc/SkY3WE5m98I/AAAAAAAAAEI/a9N1YB4CHCQ/s1600-h/World3.png"><img style="TEXT-ALIGN: center; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 470px; DISPLAY: block; HEIGHT: 353px; CURSOR: pointer" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5352026059588433858" border="0" alt="" src="http://3.bp.blogspot.com/_pcmEl4EtTNc/SkY3WE5m98I/AAAAAAAAAEI/a9N1YB4CHCQ/s400/World3.png" /></a><br />روسیه: زمانی بود که انسان غربی هروقت به نماز جمعه میرفت، خطیب جمعه خطرات حملهی روسیه به غرب را به او اماله میکرد. بتدریج اما انسان غربی فهمید که جیمز باند و آرنولد، به تنهایی یا با هم، به خوبی از پس ژنرالهای همیشه مست روس که توان رزمیشان از عراقیهای سینمای دفاع مقدس هم کمتر بود، بر میآیند. پس انسان غربی دیگر نترسید و تمرکزش را به پر و پاچهی زنهای روس منتقل کرد. خود روسها هم از بازی کردن نقش کسلکنندهی دشمن خسته شدند و به شغل دلالی روی آوردند.<br /><br /><br />خاورمیانه: یک صحرای خیلی خیلی بزرگ است که تشکیل شده از چند استان عرب نشین، که همهی این اعراب در چادر زندگی میکنند، همهی مردهایش چهار زن دارند که هر چهار تا را بطور روتین کتک میزنند، همهی زنهایش برقع دارند و اگر نداشته باشند حتمن اشتباهی در کار است. همه مسلمان دوآتشه هستند و الله را میپرستند که این الله یک موجودی است که با گاد مسیحی کاملن متفاوت است. یک استان قشلاقی دارد برای غربیها، به نام دبی. یک استان دیگر دارد به نام آی-رک که آمریکا ادبش کرد اما الان دیگر نباید ادب کند. آی-رن اسم دیگر آی-رک است. یعنی این دو تا، یک روحاند در دو کالبد. در دوران فیلم سیصد گویا منطقهای وجود داشته به نام پرشیا که مردمش مخترع گربه و فرش بودهاند. هنوز هم بعضی از اعراب در مواجهه با غربیها خود را از لحاظ کالچرال پرشین میدانند. به علاوه از سال دوهزارویک به بعد انسان غربی چیزهایی هم دربارهی جیهاد و عملیات انتحاری یاد گرفته و کسی که از خاورمیانه میآید، تروریست است مگر اینکه خلافش ثابت شود.<br /><br />آسیا: آسیا با تقریب خوبی همان چین است و این آقای چین تشکیل شده از ویتنام و کامبوج و فیلیپین و اندونزی و تایلند و اینا. برای تعطیلات ارزان قیمت مقصد خوبی است، همهی مردمش خسیس هستند و دزد، اما سختکوش و باسواد. در سالهای اخیر مرد غربی به پاکدامنی و سادگی و راحتالحلقوم بودن زن آسیایی پی برده و به کرّات با هم دیده میشوند، اما در مقابل غیرممکن است که یک زن غربی با یک مرد آسیایی روی هم بریزد.<br /><br />آفریقا: سرزمین کاکاسیاها. قبلن همهی سیاههای سرگرمکننده یعنی آنهایی که از لحاظ بوکس و بسکتبال، یا رقص و موسیقا، قوی هستند، به آمریکا صادر شدهاند و اسمشان شده افریکنامریکن. یک مقداری از نامرغوبهایش را هم اروپا به زور وارد کرده. چیزی که الان باقی مانده کاکاسیا است، البته این کلمهی زشتی است و به جای آن باید بگوییم سیاه خالی یا رنگینپوست. کاکاسیا گرسنه است و انسان غربی به او گندم و لپتاپ ارزانقیمت میدهد و در کنسرتهای راک خیریه برای او هلهله میکند و اگر خیلی کول باشد او را به فرزندی قبول میکند.<br /><br />هند: از نگاه انسان غربی، هندیها پستترین ردهی هوموساپینساند و هندوستان کثیفترین جای جهان است جوری که اگر از روی هند پرواز هم کنید اسهال میگیرید. هندیها یا گدا هستند یا دانشمند. تنها چیز جالبی که در هند تولید شده بودا است. و هندی بودن اینقدر بد است که بعد از اینکه کریستف کلمب اشتباهی به دنبال ادویه به قارهی جدید رسید و بومیان آنجا را هندی/ایندین نامید، کسی هیچوقت به خودش زحمت نداد که این اشتباه را درست کند.<br /><br /><br /><br /><br />در نگارش این نوشته از آرایهی جنرالیزاسیون بطرز ولانگارانهای استفاده شده.Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-54700954906987439902009-05-12T07:44:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.491-07:00The Overwhelming Inevitability Of<div style="color: rgb(255, 255, 204); text-align: center;">.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br /></div><div style="text-align: center;"><br /></div><div style="text-align: center;"><iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='435' height='364' src='https://www.blogger.com/video.g?token=AD6v5dyDrEjd22KJt5FqB1tYvxVKaVnP3Ue56Qy-djIc6uoWdd4EEpia3ZvBGPl6FTqkGtvDRMO3-jstJMfS74Caaw' class='b-hbp-video b-uploaded' frameborder='0'></iframe></div><br /><div style="text-align: center; color: rgb(255, 255, 204);">.<br /><span style="font-size:130%;"><a style="font-weight: bold;" href="http://www.box.net/shared/gb6482a1m0"><span style="color: rgb(102, 0, 0);">+</span></a></span><br />.</div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-80073933222136771512009-03-13T01:14:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.504-07:00whether it's a bottle of milk or a -logy, there will be an Expiry Date at the bottom<span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br />نوشتهی زیر ترجمهی نعل به نعل و بدون دخل و تصرفیاست از یکی از بندهای «کتاب موجودات خیالی» بورخس*، و کتاب موجودات خیالی بورخس، بعد از مزامیر سلیمان بزرگترین کتابیست که دربارهی جانوران نوشته شدهست. این کتاب به بررسی جنبندگانی میپردازد که نه سوار کشتی نوح شدهاند و نه گرفتار زنجیر تکامل. در نقطهای از تاریخ ذهن بشر اینها را آفریده، تا مورد بهرهبرداری ایدئولوژیک یا لولوخرخریک قرارشان دهد.<br /><span style="font-size:130%;"><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="font-weight: bold;">کــووون ســهپــا</span><br /><span style="font-weight: bold;">The Three-legged Assss</span></span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br />پلینی** آفرینش دو میلیون بیت-آیه را به زرتشت، بنیانگذار آیینی که هنوز هم پارسیان بمبئی به آن پابندند، نسبت میدهد. طبری، تاریخنگار عرب، هم ادعا میکند کاتبان برای تحریر مجموعهی کامل آثار زرتشت به دوازده هزار پوست گاو نیاز داشتهاند. اعتقاد بر این است که اسکندر مقدونی در حملهاش به پرسپولیس این چرمنوشتهها را هم سوزاند. با اینحال، به کمک حافظهی ستایشبرانگیز کاهنان، بخش اساسی آن متون بازنگاری، و از قرن نهم میلادی در دایرهالمعارفی به نام «بـنـدهـش» جمعاوری شد، که متن زیر برگرفته از آنست:<br /><br />دربارهی کــووون ســهپــا گفته شده که در میانهی اقیانوس میزید و شمار سـُمهایش سه است، و شمار چشمانش شش، و نُه دهان دارد و دو گوش و یک شاخ. پیکرش به سفیدی میزند، و از معنویات و روحانیات تغذیه میکند، و وجودی پاک و پالوده دارد. شش چشمش، دوتا همانجاست که چشم باید باشد، دوتا بر فرق سر، و دوتا بر پیشانی. و اینها به او بصیرتی میدهد که بتواند هرجا پیروز باشد و هرچیز را منهدم کند. و نه دهانش، سه تا همانجاست که دهان باید باشد، و سه تا درون کمرگاه، و سه تا بر پیشانی. و هر سـُـمش آنقدر بزرگ است که اگر بر زمین نهد، پهنهای که هزاران گوسفند در آن میچرند، یا هزاران سوار در آن قیقاج میروند را خواهد پوشاند. و گوشهایش، آنقدر بزرگ است که بر مازندران سایه میاندازد. و شاخش از طلاست انگار و توخالی. و از آن هزار شاخچه روییدهست و با این شاخ نیرنگ بدکاران را فرومی پاشد از هم. و کــووون ســهپــا کـهـربـا میریـنـد، نه ان، و در میتولوژی مزدائیسم این غول، موجود بسیار مفیدیست که همیشه به اهورامزدا، سرمنشاء زندگی و نور و راستی، یاری میرساند...<br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br />*The Book of Imaginary Beings, Jorge Luis Borges, 1967. به فارسی هم توسط نشر آرست و به ترجمهی احمد اخوت یکبار چاپ شده.<br />**فیلسوف و نویسندهی رومی قرن اول میلادی<br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-23260079921399650632009-02-17T03:46:00.000-08:002009-06-23T06:34:33.515-07:00Age Is Just A Number, A Tokhmy Number<span style="font-size:130%;"><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="font-weight: bold;">مخرج مشترک</span></span><br /><br /><br />زندگی سه حضیض ثابت دارد.<br /><br />یکم، دوران دکلمهگری و شیرینزبانی کودکی. که برای دخترها از حدود سهسالگی و برای پسرها از چهارسالگی شروع میشود. و زمانیست که اینها یاد میگیرند حرفهای گندهتر از دهنشان بزنند تا بزرگترها برایشان ضعف کنند. کفش پاشنه بلند مهمانها را میپوشند، روی شما آب میپاشند، و از شما میخواهند پایتخت کشورها را ازشان بپرسید. این دوران تا اولدوم دبستان ادامه دارد.<br /><br />دوم، دوران بربریت و هالوگری نوجوانی. که برای دخترها بدون استثنا از دوم راهنمایی، و برای پسرها از فردای روزی که برای اولین بار «بزند بالا» آغاز میشود. و زمانیست که یادآوری باحالبازیها و کولمنشیهایش در آینده باعث عرق شرم و فروپاشی شخصیتی میشود. این دوران تا سال دوم دانشگاه، و برای دیپلمهها تا بعد از سربازی ادامه دارد.<br /><br />سوم، دوران خرفتی و حرفمفتزنی پیری. که زن و مرد ندارد و از حوالی هفتاد سالگی، یا حدودا ده سال بعد از بازنشستگی شروع میشود. و زمانیست که آدم تبدیل به بزرگ فامیل (که یک فحش مودبانه است) میشود و احترامش را از چروکهایش کسب میکند و با بهرهگیری از خاطرات مجعول نوجوانی و سربازی، همه را اندرز میدهد. این دوران تا مرگ ادامه دارد.<br /><br />از این سه، بدترین، دومی است.<br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-89385857290967656982008-11-11T22:41:00.000-08:002009-06-23T06:34:33.616-07:00Do You Remember Dully Belle?<span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br />عدهای به اشتباه فکر میکنند که داستان معروف از نفسافتاده را خود بورخس نوشته. اما اصل ماجرا این است که در سال ۱۹۷۲ بورخس از هزار جوان حدوداً سی ساله، از طبقهی متوسط بوئنوس آیرس دعوت میکند که خاطرهای دربارهی ساندویچی رفتن، که سنتی در حال منسوخ شدن بود، تعریف کنند. بعد همهی خاطرهها را میگیرد و از خطوط مشترک همهی آنها از نفسافتاده را سر هم میکند. زحمت ترجمهی مستقیم این داستان از اسپانیایی و تطبیقش با فضا و فرهنگ ایرانی را، دوست عزیز آرژانتینیام، <a style="color: rgb(204, 153, 51);" href="http://urricelqui-argentina.blogspot.com/">مارتین</a>، کشیده که همینجا از او سپاسگزاری میکنم.<br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="font-weight: bold;">از نفس افتاده</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br />-دو تا همبرگر حاضره. سیاه یا زرد؟<br />-کوکا<br />تا من بپرم و برسم به سبد پلاستیکی سبز رنگپریده که توش دو تا همبرگر کاغذپیچ گذاشته، با دوتا صدای دولوپ دوتا کوکا باز میکنه و میذاره رو یخچال.<br />-نون گرد نداشتین؟<br />-نه<br />نوشابهها رو که هنوز داره از سرشون یه دود رقیق سردی بلند میشه بین سه تا انگشت میگیرم و سبد رو هم با اون دست برمیدارم<br />-دستمال ندارین؟<br />-نه<br />توی دلم میگم گــُـه و میآم و میذارمشون روی اون لبهی... طاقچه، طاقچه که نمیگن، حتمن یه اسمی داره. الان یادم نیست اسمشو. میشینم روی یه دونه از این صندلیهای بار که فقط یه دایره از کووون آدم رو میگیره.<br />-نون همبرگری نداشت؟<br />-نه، ولی خوشمزهس. ما همیشه میآیم با امیراینا.<br />اون نوشابهای که یه کم کمتره رو میذارم جلوش و هردومون همزمان ۳-۴ سانت از ساندویچ رو از لای کاغذ میکشیم بیرون و نگاه میکنیم. بعد اون کاغذش رو کلن باز میکنه و یه پر گوجه میگیره طرفم<br />-بیا<br />-خیارشور میخوای به جاش؟<br />-نه. دارم.<br />بقیه گوجهها رو هم میگیرم و صف میدم لای گوجههای خودم.<br />-فلفل میخوای؟<br />-نه. جوش میزنم<br />-من عاشق غذای تند ام<br />-همینه اینقد جوش میزنی<br />-نه. جوشام ارثیه... سس بزنم؟<br />-زیاد نزن<br />ساندویچش رو میگیره جلوم. دور کلاه خرس قرمز رو کبرههای قدیمی سس، مثل دلمهی زخم، گرفته. سوراخش هم با همین کبرهها تنگ شده. میبینه ولی چندشاش نمیشه.<br />-اگه گفتی اولین بار کجا غذا خوردیم؟<br />-یادم نیست.<br />-دم بازار کویتیها<br />-نه. اولین بار با بچهها رفتیم فرحزاد. کباب.<br />-نه. منظورم اولین بار دوتایی بود. تنهایی.<br />-آهان.<br />رو به هم نشستیم و لابلای گاز زدنها هردوتامون برمیگردیم بیرون رو نگاه میکنیم. بیشتر از همه، زنایی که کمپوت گلابی خریدهن و پیرمردایی که عکس رادیولوژی دستشونه رد میشن. همه میرن بیمارستان.<br />-گرمهها<br />-نوشابه بخور<br />-کلن میگم. تا برسیم خیس عرق میشیم<br />-اوهوم. تو خیلی عرقیای<br />-بدت میاد؟<br />-وا. واسه چی بدم بیاد. هوا گرمه دیگه<br />-آخه یه جوری گفتی<br />-نه. گفتم زیاد عرق میکنی. خیلیها اینجوریان<br />-من آخه چلهی زمستون هم عرق میکنم هی<br />-خب کمتر بپوش<br />موقع جوییدن یه ذره یه ذره روی صندلی تاب میخوره. یعنی هی یهکم میره چپ و یهکم میره راست. یه جوری که آدم احساس میکنه داره بهش خوش میگذره. خودم هم دارم طبق معمول با تکون پای چپم آهنگ میزنم. یعنی آکورد گرفتم. دی دیم دیم، دی دام دام.<br />-میدونی به این صندلیا چی میگن؟<br />-کیا؟<br />-توی انگلیسی<br />-نه<br />-استول<br />اینو میگه و میخنده<br />-استول که یعنی چیز فک کنم... یعنی اَن<br />-آره دیگه. نکته کنکوریش همینه<br />-هه... میشه به استولت دست بزنم؟<br />-اَه. لجن<br />دوتایی میخندیم. با هر گازی که میزنه، لبش برمیگرده و جلوی چونهش ماتیکی میشه. هر دفعه، من نگاش میکنم و دستم رو میمالم به چونهم. اونم میفهمه و چونهش رو میماله که پاک شه<br />-میخوای یه بندری هم بگیرم؟<br />-من سیر میشم با همین<br />-حالا میخوای؟<br />-بگیر. صبونه نخوردی مگه؟<br />-نه، دیر پا شدم<br />-هوم... تهریش هم بهت میاد<br />-میگم که. دیر پا شدم.<br />رومو میکنم سمت یخچال. پسره نشسته و از اون پشت اساسی زل زده به کووونش. پنج شیش ثانیه میکشه که بفهمه دارم نگاش میکنم و پا شه بره گوجه خورد کنه.<br />-اینوری بشین.<br />-چرا؟<br />-اَه. میگم بشین رو به بیرون.<br />-چته حالا؟<br />نود درجه میچرخه و میبینم که مانتوش حسابی روی صندلی کشیده شده و قالب تناش رو گرفته. خوشم میاد. مثه این شـــو ها شده که یه دختر خیلی باحال تو بار هست و اینا. خوشهیکل شده اینجوری.<br />-حمال زل زده بود به پشتت<br />-خب بزنه، چشش هم در آد<br />-نه، منظورم اینه که عجب حمالیه<br />-حساس نباش<br />-نه، حساس نیستم، ولی میره رو اعصاب<br />-استووول... اسکووول<br />میخنده که من حواسم پرت بشه. منم ول میکنم دیگه<br />-یه پیتزایی هم بالاتر هست. با امیراینا میریم بعضیوقتا. غذاش خوبه<br />-کدوم؟ آفتاب؟ دوست ندارم پیتزاشو. رفتهم قبلن<br />-خب میریم یه جا دیگه. کجا پیتزاش خوبه؟<br />-ساندویچ بیشتر دوس دارم<br />-منم ساندویچ بیشتر دوس دارم. یه بار پنجتا سوسیس خوردم. بیشوخی.<br />-علی ما هم یه بار هفت هشت تا خورد فک کنم<br />-خب علیتون گندهتر از منه<br />-اوهوم<br />نوشابههامون بیشترش رفته. شیشهی من سفید سفیده. مال قبل از انقلابه. شیشهی اون، نور که روش میافته یه تهرنگ سبز داره. مال بعد از انقلابه. دست کرده تو کیفش و دنبال یه چیزی میگرده.<br />-چی میخوای؟<br />-هیچی<br />-حالا نمیخواد جلوی این حمال آرایش کنی<br />-آرایش چیه بابا. دستمال داشتم<br />-ها. به منم بده.<br />-تو اون کیفمه فک کنم. کیف قهوهایه<br />-اون کیفت رو خیلی دوس دارم<br />-مگه این زشته؟<br />-نه بابا جون. میگم اونو هم دوس دارم<br />-این کادوئه. چرم اصله.<br />-اوهوم. گرون هم باید باشه<br />دو تا پسر دبستانی کچل جلوی ما تو پیادهرو شروع میکنن به دعوا. یکیشون زورش بیشتره. هی لگد میزنه تو کووون اون یکی. اون یکی فقط کیفش رو تو هوا میچرخونه و فحش میده.<br />-عجب تخم جنیه اون کپله<br />-آره. اون یکی گریهش در اومده<br />-بیعرضهس. با اینکه قدش بلندتره<br />-خب برو سواشون کن.<br />-نمیخواد بابا. الان آشتی میکنن<br />-...<br />-دیدی این بچهها نوشابه میخورن نصف ساندویچشون میره تو شیشه؟<br />-هه. من خودم هم اینجوریام اگه حواسم نباشه<br />-اِ. چه باحال. خب با نی بخور<br />-نی دوس ندارم. اون چیز نوشابه رو از بین میبره، همین که گلو رو میسوزونه... اشک میآد از چشما<br />-اوهوم. نی فقط مال عروسیهاس<br />-حالم به هم میخوره از این پسرا که گاز نوشابه رو میگیرن، میپاشن تو هوا، یا روی همدیگه<br />با انگشت میزنه به شیشه. پسرا نمیفهمن. دوباره هی میزنه. برمیگردن نگاه میکنن. دستش رو یه جوری تکون میده که مثلن دعوا نکنین و اینا. اونا هم میرن دم مغازه بغلی شروع میکنن دوباره.<br />-مگه نمیخواستی بندری سفارش بدی؟<br />-بندری... نه خودمم سیر شدم. دیگه اینجا نمیایم اصن.<br />-خوشمزه بود ولی<br />-اوهوم... چمیدونم. اگه دوس داری میآیم.<br />-ولی این سساش بدجوری چرکوله ها<br />میگه و بلند بلند میخنده. برمیگردم و میبینم یارو دوباره همونجور که پای گازه، زل زده به کووونش. باز چشم تو چشم میشیم. زیر لب یه تخمهسگ میگم و باقیموندهی همبرگر رو میکنم یه لقمه و دور دهنم رو با پشت دست پاک میکنم و میرم حساب کنم.<br />-چقد شد؟<br />-هزار و شیشصد<br />یه نگاهی به لیست قیمتها که اون بالا زده میکنم و خودم جمع میزنم<br />-قیمتا همینه؟ هزار و پونصد میشه فک کنم.<br />-... آره... هزار و پونصد<br />-یه آدامس پی.کی هم بده<br />یه دفعه یه صدایی مثه اینکه یه نفر شیشهی نوشابهش رو عمدن از روی اون طاقچههه انداخته باشه زمین و شکسته باشه و خورده شیشه و نوشابهی چسبناک همهجا رو به گند کشیده باشه میآد. بلند میشه میایسته<br />-ببخشید آقا. دستم خورد<br />-نه آبجی، عیب نداره<br />-بازم ببخشید<br />-خدا ببخشه. یه شیشه بود دیگه. قیمتی نداره.<br />-ممنون<br />میریم بیرون. موقع بیرون رفتن دستم رو میندازم دور کمرش. تا اونجا که میشه دستم رو پایین میارم که نزدیک کووونش باشه. میدونم حماله داره نگاه میکنه. تا حالا مستقیم به کووونش دست نزدهم.<br />-چته؟<br />-هیچی<br />-میخوای جلو این یارو خودتو نشون بدی؟<br />-اَه. چرا ضدحال میزنی؟<br />دستمو بر میدارم<br />-شوخی کردم بابا. بذار دستتو<br />-نه. ول کن. یکی میاد گیر میده<br />دوتا پسر کچلا نشستن کنار جوب و دارن لواشک میخورن. دارن با هم یه آهنگ شهرام صولتی رو با مسخرهبازی میخونن<br />-خودت انداختیش؟<br />-خب اونجوری میخواستی تا شب حرص بخوری. گفتم یه کاری کنم دلت خنک شه.<br />-خیلی باحال بود. حقش بود حمال، تا دیگه اینجوری زل نزنه به کووون مردم<br />-هوووی. کووون چیه؟ باصن. اولین بارته جلوی من میگی<br />-چمیدونم. جوگیر شدم. ولی خوب شد، نه؟<br />-اوهوم<br />-بستنی میخوری؟<br />-اوهوم<br />-برگشتنی میریم منصور، یا یه جا دیگه.<br />-نه، الان بریم<br />-پس تند بیا. ایستگاه دوره.<br />-خیس عرق میشی خب<br />-بیخیال. اسپری زدهم.<br />نمیدونم چرا خوشحالم. اون چند لحظه که دستم نزدیک کووونش بود، خیلی خوب بود. دستم انگار هنوز داغه. خودش هم فک کنم بدش نیومد.<br />-...<br />-...<br />-...<br />-یک نفر در آب دارد میدهد کان.<br />-اَه. لجن.<br />میخنده. منم میخندم (یا شاید هم نه. شروع میکنه به دوئیدن. منم شروع میکنم به دوئیدن)<br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-16867122396114116912008-11-08T23:49:00.000-08:002009-06-23T06:34:33.637-07:00A Pinkish Chronicle<span style="font-size:130%;"><span style="font-weight: bold;"><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br />رفرنس جهانشمول برای نوشتههای صورتی</span></span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br />این روزا خودم رو خیلی دوست دارم. این محدثهای که الان هستم رو، دخترونگیم رو خیلی دوست دارم. دوباره پاییزه. منام که دختر پاییزم. واسه خودم با دوتا برگ نارنجی چنار دوتا گوشواره درست میکنم و بیهدف راه میافتم به سمت دورترین چراغ قرمز شهر. آخرش میرسم به دریا، میدونم.<br />این روزا تنهاییم رو خیلی دوست دارم. نمیخوام کسی عاشقام بشه و تنهاییم رو خراب کنه، من عاشق تنهایی خودمام. وقتی خودم باشم و ماگام که عکس جان لنون (یا وال-ای؟ تمرکز ندارم این روزا) روشه، پر از قهوهی تلخ باشه و خداحافظ گری کوپر و دی.وی.دیهای لاست، دیگه هیچی نمیخوام.<br />این روزا آیپادم رو خیلی دوست دارم. یه کولکشن نرم و آروم درست کردم از آهنگهایی که هرکدومشون قد یه کشور، قد یه اقیانوس، خاطره دارن برام. آهنگا رندوم میان و میرن. مثه این روزای من. و منی که اینقدر رها ام. اینقدر هفدهسالهام دوباره.<br />این روزا گریههام رو خیلی دوست دارم. یه گوشهی خصوصی دارم تو اتاقم بین تخت و کمد، که عصرا مثل یه پیشی کوچولو میخزم اون تو و نور راه راه از لای لوردراپه میافته رو تنم، مثل سایهی میلههای زندان، و در حضور حافظ اشک میریزم.<br />این روزا تختم رو خیلی دوست دارم. لباسخواب صورتیم رو میپوشم و مسواک صورتیم رو میزنم و لحافم رو که روش عکس دو تا خرس صورتی داره میکشم روم. خودم رو مچاله میکنم و دلم همهش یه بغل گنده میخواد که دیگه نلرزم.<br />این روزا آدما رو خیلی دوست دارم. یه پیرزن نحیفی هست که جلوی میلاد نور، کبریت میفروشه. هر دفعه یه بسته ازش میخرم و یه اسکناس دوهزارتومنی فرو میکنم تو زنبیلش. بعد خودم رو جا میدم تو آغوشش. بهش میگم تو مثه مامانبزرگی هستی که دهساله دیگه ندارمش. چقدر دلم میخواد پیرزن باشم.<br />این روزا بدنام رو خیلی دوست دارم. من بدنام رو آزاد کردم. بهش اجازه دادم برگرده به طبیعت. من خودم رو دوباره کشف کردم و دیگه نمیخوام بخاطر خوشامد نرینهها، حتی یه نخ مو از تنام کم بشه. از این به بعد هر مویی که کنده بشه، یا بیرنگ بشه، فقط واسه دل خودمه.<br />این روزا آلاستارم رو خیلی دوست دارم. سبزه، با بند فیروزهای. ب میگه وقتی میپوشیش مثه طوطی میشی. پ میگه مثه اون دختره تو زندگی دوگانهی ورونیک میشی. ت میگه تو اصلاً خود ورونیکای. تو هم مثل اون سرگشته و سرکشای. ث هم همین رو میگه. خودم هم همین رو میگم.<br />این روزا نوشتن رو خیلی دوست دارم. تو فکرم که یه وبلاگ خصوصی درست کنم. اونجا خودم باشم. خدا میدونه چقدر حرف رو دلم مونده که به هیچکس نمیتونم بگم. حتی به ث. یه حرفایی هست که واسه نگفتنه. باید با انگشتای جوهری یه چاله کند و سپردشون به خاک یا کاغذ.<br />این روزا محو شدن رو خیلی دوست دارم. دلم میخواد یکی بیاد منو بدزده. یه نفر با تهریش و سیگار و زنجیرچرخ. دلم میخواد برم یه جایی که هیشکی نگرانام نشه، یه جایی که کسی هیچی ازم نپرسه. خدایا، من چقدر مینای کنعانام.<br />این روزا غریبهها رو خیلی دوست دارم. آشناها هم برام غریبه شدهن. بعد از ابولی همه برام غریبهان. خندههاشون رو نمیفهمم. شوخیهاشون رو نمیفهمم. دلم دیوونگی میخواد. دلم میخواد برم و همهی غریبههای جهان رو ببوسم. من خیلی دیوونهام. دوستجونام میدونن اینو.<br />این روزا شیطونیهام رو خیلی دوست دارم. توی شرکت، غول مهربون از ماموریت تایلند برگشته بود. برای همه سوغاتی آورده بود. گفتم: من عکس اون دختر روسها رو میخوام که ته چمدونتونه. سرخ شد و یه جور خاصی نگام کرد و گفت تو درست بشو نیستی محدثه.<br />این روزا گل ارکیدهی بنفشام رو خیلی دوست دارم. اسمش منوچهره. با هم حرف نمیزنیم، اما حرف همدیگه رو میفهمیم. در سکوت دوتایی با هم دایدو و بیورک گوش میکنیم، ساقهی تردش رو نوازش میکنم و از خودم میپرسم: گل در بر و می در کف و، معشوقه کجاس پس؟<br />این روزا هوا رو خیلی دوست دارم. هوای دونفرهی پارک جمشیدیه رو که یادم میندازه نبودنت دیگه یه قانونه، نه فاجعه. با ب قدم میزنیم و اون برام از بیماری لاعلاج پسری میگه که هفتساله خاطرخواه هم هستن. دیشب بهش گفته میخوام بیام ایران ببینمت و بمیرم. ولی نمیتونه. پاسپورت ایرانی نداره هنوز. هلنده. سرزمین لالههای واژگون و سرطانهای خون.<br />این روزا ... این روزا منم دلم میخواد بمیرم.<br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 204);">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-315334565448160382008-10-13T21:54:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.606-07:00ملال به مثابهی جهانبینی<span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="font-weight: bold;"><br />و من مسافرم ای بادهای همواره،<br />لطفاً مرا با خود به هیچجا نبرید </span><br /><span style="font-weight: bold;">میخوام پیاده برم</span><br /><br /><br />بعد از اینکه آدم طی یک سلسله عملیات محیرالعقول، توسط خدا یا ناخدا، تولید شد امکاناتی که در اختیارش قرار گرفت که برود آدم شود، عبارت بود از آب، باد، خاک، آتش. اگر فرض کنیم یک لاکپشت بیطرف، که دومادمون میگوید بیشترین طول عمر را در کائنات دارد، در تمام این سالها سرگذشت آدم را با دور تند نگاه میکرده، همهی آنچه که میدیده، یک فیلم مستند معمولی بوده که هیچ اتفاق عجیبی درش نمیافتد. آدم کمکم پیشرفت کرده و جلو آمده و همهچیز را از دل همان آب و باد و خاک و آتش ساخته. کاری به این نداریم که در پسزمینه چقدر کشتار و حماقت و طاعون و هر جور کوفت و زهرمار دیگر رخ داده. آدم یک مسیر سادهای را جلو آمده که طی آن به جای اینکه گوشت ماموت خام بخورد، فیلهی بره را در پیاز و زعفران میخواباند و روی منقل کباب میکند و با تافتون داغ و کوکا میخورد. از دید همان لاکپشت بیطرف در طول این فیلم همهچیز عادی و منطقی پیش میرود و ذره ذره به آموختهها و ساختههای آدم اضافه میشود و او حس نمیکند که از اعلی علیین یا اسفل السافلین دارند به آدم تقلب یا امداد غیبی میرسانند. البته در صحنههای نادری، چیزهایی رخ میدهد که از نظر لاکپشت، غیرعادی، و بیشتر از آن، غیر لازم است. مثلاً یک مرد پیر ریشو عصایش را میزند به زمین، که تبدیل به مار میشود، یا دستش را میبرد توی یقهاش که مثل لامپ فلوئورسنت روشن میشود. یا مثلاً در جایی که میلیونها نفر الکی الکی میمیرند، یک آدمی میآید به یکیشان فوت میکند که زنده شود. خب لاکپشت میفهمد که این آکروباسیها، این ویژوال افکتها، تاثیر خاصی در دراماتیزاسیون و پایانبندی فیلم، در آنچیزی که عملاً اتفاق میافتد، ندارند. لاکپشت اینقدر میفهمد که آن خدا یا ناخدا یا هرکس دیگری که میلیونها سال است رفته آن بالاها قایم شده، نهایت هنرش را به کار گرفته و یک مقدار زیادی مواد خام، و نهایتاً یک مقدار گوشت و علف تولید کرده، ولی اگر برویم آن بالا دستش را بگیریم و بیاوریم و همهی امکاناتمان را مفت و مجانی در اختیارش بگذاریم و بگوییم یک عدد گوشی نوکیا درست کن، نخواهد توانست. دلیلش هم روشن است. يك مثال هندی میزنم. یک پدری، سپور است، جان میکند و شب تا صبح آشغال جمع میکند و توی آشغالها شمع پیدا میکند که پسرش هم زیر نور شمع جان بکند و درس بخواند و متخصص قلب شود. او پدر خوبیست ولی نباید انتظار داشته باشد که بعدها به عنوان قدردانی، توی اتاق عمل راهش دهند، و باید قبول کند که از یک جایی به بعد، کسی به شمعهای نیمسوختهاش نیازی نداشته. بنابراین فارغ از اینکه میلیونها سال قبل واقعاً چه رخ داده، از یک زمانی به بعد راه آدم، از هر چیز دیگری که غیرآدم باشد، جدا شده. خوب یا بد، آدم از کنترل نظامهای طبیعی و متاطبیعی خارج شد و خودش شروع کرد به کشف و کنترل آن چیزها. این، زمان حال است، وضعیت فعلی است. و اینکه در ادامهی فیلم چه اتفاقی بیفتد، حتی برای لاکپشت هم که چنان زندگی ملالت باری دارد، جالب نیست. چون تا همین جا هم چیزی ندیده که آنقدر بروسلی یا بيك ايمانوردی باشد که پای تلویزیون میخکوبش کند. او هم مثل هر لاکپشت نرمال دیگری، در یک بعدازظهر خمیازهبار جمعه، دلش میخواهد شهر زنان فلینی را ببیند، نه دزد دوچرخهی دسیکا را، و نه يك فيلم معناگرای انار و ترمهدار. بنابراین برخلاف تصور آقای نیچه -سلام ابول- خدا یا ناخدا نمرده است. فقط تبدیل به پیشکسوتی شده که بدون اینکه کار خاصی انجام دهد، گاهی به مراسمی دعوتش میکنند و لوح سپاسی همراه با یک عدد ربع سکهی بهار آزادی نثارش میکنند، و خداییش همین خیلی خوشحالش میکند و شاید همین بهش انگیزه بدهد که یک بامبول تازه، يك شامورتیبازی جديد در بیاورد و مثل این فوتبالیستهایی که رباط صلیبیشان پاره میشود، یک بازگشت رویایی داشته باشد و در اولین بازی خود بعد از اسلام، ما را هتتریک بککند.Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-59557793200492123722008-10-08T20:37:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.666-07:00Ho<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://1.bp.blogspot.com/_pcmEl4EtTNc/SO2Lmh6DTKI/AAAAAAAAACw/UT3uUDD04X0/s1600-h/E.PNG"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer;" src="http://1.bp.blogspot.com/_pcmEl4EtTNc/SO2Lmh6DTKI/AAAAAAAAACw/UT3uUDD04X0/s400/E.PNG" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5255009834264382626" border="0" /></a><br /><br />این کتیبهایست که پارسال در یکی از جوبهای ملایر پیدا شد. این کتیبه به زبان فینیقی است. فینیقیه در گذشتههای دور خیلی مهم بود. الفبای فینیقی از یک حرف تشکیل شده بود. این حرف صدایی شبیه به هو داشت. هر کدام از آن چیزهایی که شبیه E هستند، بسته به سایز و جهت و لحنی که ادا شوند، یک معنی دارند. آن قدیمها این چیز عجیبی نبود. مثلاً در تمدن کرخه، آدمها فقط با سوت، حرف میزدند. زبان فینیقی، در واقع نوعی هو کردن ممتد بود. هو کردنهای هردمبیل، هرهریمسلک، هرمنوتیک، هر جور که راهتی، یا هرچی. فینیقیها میتوانستند هوهای بیشماری تولید کنند. چون هوهای هر کس با هوهای دیگری متفاوت است. یک مکالمهی فینیقی شبیه یک آهنگ دوئت طولانی است که لیریکسش «هو-هو-هو...» باشد. مثل چهچه زدن شهرام ناظری. مثل آهنگهایی که در حمام و توالت میخوانیم بدون اینکه شعرش را بلد باشیم. در زبان فینیقی وقتی میگوییم هو، این هو بسته به زمان و مکان، میتواند هر چیزی باشد. برعکس فارسی، که وقتی میگوییم حمّال، فارغ از معنیاش، این حمال همیشه حمال است. . غلط است که بگوییم زبان فینیقی فقط یک حرف و یک کلمه داشته. زبان فینیقی فاقد کلمه بود. وقتی شما همه چیز را هو کنید، نیازی به کلمه ندارید. همین کتیبه را با کمی دقت همهی ما میتوانیم بخوانیم. همین کتیبه را اگر هزار بار کپی پیست کنیم میشود یک کتاب جالب هزار صفحهای. دانستن زبان فینیقی نیاز به هوش و آموزش ندارد. کافیست بینایی آدم سالم باشد. این کتیبه مثل کتیبههای میخی نیازی به رمزگشایی ندارد. همان چیزی را میگوید که نشان میدهد. هیچکس نمیتواند بگوید این کتیبه بیمعنی است یا پیچیده. زبان فینیقی ساده است و همهچیز را ساده میکند. و هو کردن نوعی انعطاف، ایهام و موسیقا دارد که محدودیتها را محو میکند. همهی ما گاهی در حضور بچهها با دهان بسته نوعی صداهای مبهم هممم-هممم مانند تولید میکنیم تا مثلاً بگوییم «شیرینیها توی کمده». بچه گولمالی میشود، ولی طرفِ هممم ما، منظور ما را واضح میگیرد. العاقل یکفیه الاشاره. فینیقیها این همممکردن را، هو کردن را، تمام عمر انجام میدادند و مشکلی هم نداشتند. مینوشتند و میخواندند و هرجوری دلشان میخواست میفهمیدندش و آب هم از آب تکان نمیخورد. آنها در همان عهد بوق، مدرن بودند. مینیمال حرف میزدند و آبستره مینوشتند. برایشان یک کتیبهی فینیقی ارزشی یکسان با یک تابلوی نقاشی خوان میرو داشت. عمر فینیقیه کفاف نداد و تمدنشان خیلی زود به کتاب تاریخ چهارم دبستان پیوست، وگرنه شاید تا امروز کلک همان یک حرف، همان یک هو، یکهو، یکهویی حرف زدن را هم کنده بودند، که بشوند یک فیلم صامت خیلی خیلی طولانی که دارد مستقیم پخش میشود و كسی هم اهميت ندهد كه فیلم ناطق اختراع شده يا خواهد شد يا نه. هرچه باشد فینیقیها دریانوردان ماهری بودند، مثل <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/The_Battleship_Potemkin">رزمناو پوتمكين</a>، مثل <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Steamboat_Bill_Jr.">استيمبوت بيل جونيور</a>، و نه مثل من كه نه شنا بلدم، نه هيچكدام را ديدهام.Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-34871487146530074682008-09-21T22:03:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.677-07:00In Agony, We Are All The Same<span style="font-weight: bold;"><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br />در ستايش زخمخوردگی</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br />سالها بعد، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، ایستاده در برابر جوخهی آتش، بعد از ظهر دوردستی را به یاد آورد، که پدرش او را به کشف زخمهايی برده بود، كه مثل خوره روح را نمیخورند و نمیتراشند؛ خوب میشوند و اِسكار بجا میگذارند.*<br /><br />اون موقعها وسعمون در این حد بود که هفتهای یکبار، ظهر، از راه دانشگاه سه کورس تاکسی سوار شیم و یه کم هم پیاده بریم تا چلوکبابی ارمغان توی خیابون منوچهری و دوتا چلوکباب سلطانی بگیریم با یه پرس هم از غذای روزشون که میتونست قیمه، فسنجون، یا لوبیاپلو باشه و با هم نصفش میکردیم. خوشاشتها بود و از کبابش چیزی نمیماسید، ولی طبق قرار دادی نانوشته، نصف گوجهش رو میداد، که عالی بود.<br /><br />اینکه از بین همهی چلوکبابیهای جهان، اونجا شده بود پاتوق ما، دلیل خاصی نداشت. چون همیشه قبلش تصمیم میگرفتیم که این دفعه دیگه بریم یه جای دیگه، ولی طبق این اصل فوتبالی که آدم نباید به ترکیب تیم برنده دست بزنه، دوباره سر از منوچهری در میآوردیم. البته قیمتهاش که اونقدرا گرون نبود هم، موثر بود ها، ولی اگه صرفاً دنبال جای ارزون بودیم، اون چلوکبابی نزدیک تقاطع وصال-انقلاب، پنگوئن، دلفین یا یه حیوون دیگه تو همون مایهها، ولی نه موبی دیک، که ارزونتر بود.<br /><br />من همینجوریش هم همیشه گرممه و زود عرق میکنم. دیگه حسابش رو بکن توی گرمای چهل درجه، روی چرم قلابی گُر گرفتهی صندلی عقب تاکسیای که همهچیش به یه چس بند بود و دستگیرهی شیشهبالابر رو هم کنده بود که نتونی شیشه رو از حد اون پونزده سانتی که خودش تعیین کرده پایینتر بیاری، وقتی دستم رو میذاشتم روی پای راستش، طبیعی بود که داغ شدن کف دستم مثل این دستای خونی زمان انقلاب که میمالیدن به دیوارا، یه سایهی نمناک روی شلوارش درست کنه.<br /><br />بطور معمول یکی از دلمشغولیهای آدمی اینه که دستش رو کجا بذاره، اگه به عکسای تکی خودمون، در گذر زمان نگاه کنیم، بخصوص جاهایی که جیب شلوار، گردن رفیق، یا نردهای در پسزمینه وجود نداره، این مشکل خودش رو به خوبی نشون میده. در محیطهای عمومی، مناسبترین جا برای دست، سطح فوقانی ران است، ران او، به نحوی که انگشت کوچک، تماس خفیفی با چین کشاله پیدا کنه. به این صورت، آدم ضمن برخورداری از لذتی نجیب، در نقطهی تعلیق تشنه میمونه، و در مقابل، اونقدر هم شديداللحن نيست كه به چشم ناظر لَخت، تجاوز بنظر برسه. دست باید ثابت بماند، نه آنکه مالیده شود، یا فرو رود.<br /><br />ساعت سه میرسیدیم خونه و قبل از هر کاری آب طالبی درست میکرديم. از لحاظ کلی، طالبی ۹۹٪ آبه و ۱٪ رنگ و بو. بهترین روش برای درست کردن آب طالبی اینه که طالبی رو همون موقعی که میخری پوست بگیری، تیکه کنی و بذاری توی فریزر که تبدیل به یخ سبزرنگی میشه. در عوض یخچال هم بوی آبمیوهفروشی و انقلاب نمیگیره و وقتی هم طالبیها رو با شکر میریزی توی میکسر، دیگه لازم نیست یخ اضافه کنی و غلظتش هم خیلی زیادتر از مال بازار میشه. بعد هر وقت لازم داری، سی ثانیه میذاری توی مایکروویو که یخش یه ذره شل بشه و بعد مخلوطكن و... آمادهس. جوریكه با یه کم بیاحتیاطی، ممکنه سقف دهن قانقاریا بگیره و بترکه.<br /><br />اینکه بعدش چیکار میکردیم و چی پیش میاومد، تابع قانون يـــلخ بود. اون روز هم نمیدونم چهها کرده بودیم که رسیده بودیم به اون لحظهای که خونه در حال کبود شدن بود و هنوز هم پا نشده بودیم چراغ روشن کنیم. تلویزیون روشن بود و نگاه میکردیم. واقعاً نگاه میكرديم. دستم روی شکمش بود و بیهدف میچــمیدم و توی بیشه ول میگشتم، که دورتر از مهرهها و دندهها، یکدفعه رسیدم بهش، و خيلی خونسرد و سنگين، شوكه شدم. انگار یه کرم ابریشم بود، یا هزارپا ، شایدم یه بچهمارماهی ، درست نمیدیدم که. ولی یادم نمیره که چطور وقتی دستم لغزید روی پهلوش، تمام تنش سفت شد، بالشتك ساق پاش برجسته شد و ناخنش رفت توی بازوم. زیر سرانگشتام چیزی شروع کرده بود به زنده شدن، به تپیدن.<br /><br />عمل کلیه در هفت سالگی، یه اِسکار جراحی به طول ۱۲/۵ سانت و عرض ۴ میل روی پهلوی چپ، یه کم برجسته و ناهموار، ولی نرم و فرّار، یه کم سفت تر از بافتهای دور و بر، یه کم روشنتر از پوست تنش که خیلی تیره بود، با یه تهمایهی مبهم قرمز و صدفی، در دوردست کمرگاه، توی پستوی دنجی از پهلو، جایی که تا چشم کار میکنه بايد انتظار شنزار و تپههای شنی رو داشت. و من بارها سرخوش و سوتزنان از گذرگاههای اون حوالی رد شده بودم بیاينكه چيزی كشف كنم، جز كُركهای طلايی نامريی. خب، هنوز تنش رو ناشی بودم، هنوز تنش رو تازهکار بودم.<br /><br />هشدار: خطر رمانتیسیسم و اسپویل در پاراگراف بعدی<br /><br />اسکار تبدیل شد به عضوی از بدنش، برای من. استیگماتایی که بر هیچ بدن دیگری یافت نمیشد. شناسنامه شد. مُهر خورده بود، مهری که زمانی با سیم و سرب بخیه زده بودند. هویت پیدا کرد و به بدنش، به پوست، به انگشتانی که پوست رو لمس میکردن، هویت داد. آرام و ناگهان، زیباتر شد. عروطیسمی امروزی، شهری پیدا کرد، با ردپایی از یک حادثهی شهری. دست میزدی و میلرزوند، صورتت رو میچسبوندی و میسوزوند، نفس میکشیدی، و تو رو تا نفسنفس میکشوند. خودش رو به تمام بازیها و سفرهای دونفره میکشوند. از هر شاهراه، از هر کورهراه، که شروع میکردیم، خسته و ناخسته، به این پرچین پهلو میرسیدیم. رازی نداشت. رو بود. هیچ خاطرهی دراماتیک، هيچ خارش استعاريكی، زیرش، درونش پنهان نبود. درونای نداشت اصلاً. با شکل بیادعا و سادهای که داشت، با حضور بیطمطراق و دور از دسترسش، بالفطره جذاب بود. نشانای، حکشده با تیغ، که هر بار از او باز میگشتم، به گردن میآویختم. خالکوبهای، از جنس رگ و پی، که نمیشد بر تنهای دیگر، پهلوهای دیگر، کـیـچاش کرد، فِـيـكاش كرد. کتیبهای، بیرونآمده از خاکی هزارساله. خاک دوران جنینی، مثل هر کتیبهی دیگری از تن، مثل سینه، مثل گردن.<br /><br />مدتها بعد، ايستاده در برابر دو ليوان آب طالبی تگری، ما <a style="color: rgb(255, 102, 0);" href="http://www.imdb.com/title/tt0115964/">کرش</a> کراننبرگ رو با هم دیدیم. شهوتی كه تصادف، له شدن، مثله شدن، به بار میآورد. ماشينهايی كه مثل شواليهها سوی هم میتازند و مچاله میشوند، تيغههای استيل كه رانها و كتفها را میشكافند و تا دل استخوان فرو میروند. آدمهايی كه تخريب میشوند و درد میكشند، و بر خرابهی خونين و مالين بدنهایشان، لای آهنپارهها به هم میپيچند و برهم فرو میروند و ارضا میشوند و لذتی نامعمول و شورمزّه را تجربه میكنند. لذتی كه در درد و رنجی تازه، كه همچنان دود میكند و بالا میرود، احاطه شده.<br /><br />چوب زيباست، و آتش، و شعله، و خاكستر.<br />تن زيباست، و زخم، و درد، و اِسكار.<br />نه همهی اينها، نه هميشه، نه بی مدارا و اغماض.<br /><br /><br />*جملهی اول صد سال تنهايی<br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-47017004865059736462008-09-18T00:20:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.691-07:00Once Upon A Time, There Was A Species<span style="font-weight: bold;font-size:130%;" ><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br />فراسوی نیک و بد</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br />همهروزه ایمیلهای فراوانی دریافت میکنم که میخواهند بدانند دلیل مخالفت و مبارزهی جهانی من با بادی بیلدینگ چیست. در این راه حتی گروهی هستند که با خطاب کردن من با عناوینی همچون نیقلیون، ریقو و گوزبالاقتپه، تلاش میکنند شور مبارزه را در من خاموش کنند. زهی خاماندیشی.<br /><br />وقتی از حلقهی گمشدهی داروین صحبت میکنیم، معمولاً اینطور تصور میشود که ما دنبال یک حلقهی حلبی نیمه-حیوانی میگردیم که حدفاصل گوریل تا آدم را پیموده باشد. اغلب فوری یاد نئاندرتال میافتند و گمان میبرند که با کشف فسیلها و آت و آشغالهای جدید، بالاخره معلوم میشود که کی و چگونه از حیوان به انسان تبدیل شدیم و از کجای کار دیگر میمون نبودیم. اینجوری نیست کلاً. از این کارتون خمیریها که نمیسازیم.<br /><br />با سوادی در حد کتاب علوم سوم راهنمایی هم میشود فهمید که تکامل و انتخاب طبیعی، واقعاً وجود دارند و به خوبی بخش اصلی راهی که آمدهایم را نشان میدهند ولی سوالهای زیادی را هم هنوز پاسخ ندادهاند. در مقابل، با سوادی در حد کتاب دینی چهارم دبستان هم میشود باور کرد که کائنات و موجودات در شیش هفت روز خلق شدند و دیگر سوالی نپرسید.<br /><br />بعد از هفتهزار سال ما فقط دو راه مجزا پیش پای خودمان گذاشتهایم که بفهمیم از پشت کدام بوته به عمل آمدهایم و این سادهانگارانه است. آفرینشیسم و تکاملیسم هر دو ناقص و سادهانگارانهاند، چون ته ندارند و مینیمالیسم آنها برای توضیح چطوشدکهایطوشد جوری کودکانه است که به درد فیلمنامهی معقولی برای فیلمی از کانون پرورش فکری در دههی شصت میخورد. هیچ روایت رازآلود و فرضآلودی، چه کاسمولوژیک باشد، چه لاهوتوناسوتیک، کافی نیست برایمان چون حوصلهی دزد و پلیسبازی نداریم. و تا وقتی که معلوم نشده آن بالا دقیقا چه خبر بوده و خواهد بود، به نشانهی اعتراض، فرض را بر این میگذاریم که راه سومی هم وجود دارد که هنوز اصلاً کسی نه دنبالش رفته، نه بهش فکر کرده. اگر قرار است رازی این وسط باشد، بیا تا گل برافشانیم و رازی نو در اندازیم. <br /><br />فارغ از نوع نگاه، آفرینشیست و تکاملیست، خداباور و ناخداباور، بیدین و دیندار، به یک اندازه آدم میکشند، به یک اندازه دزدی میکنند، به یک اندازه کباب میخورند، به یک اندازه کثافتکاری میکنند و به یک اندازه به اخلاق پایبندند و اگر جزئیات این آمار را میخواهید با دومادمون تماس بگیرید. مسئله این است که اینها صرفاً نوعی لایف استایل هستند و عملاً تاثیری بر اینکه یک آدم چقدر میتواند پستفطرت باشد، ندارند. اگر پا بدهد، به نام هر چیزی میتوان آدمکشی، نسلکشی، عصبکُشی، عصبکِشی، جااکشی کرد و بعد، آسوده خوابید.<br /><br />من هیچوقت از حقوق حموصکشوعالها دفاع نخواهم کردم. این یکجور لایفاستایل است که به خودشان مربوط است. کسانی که دوستشان دارم، نه حمواند و نه حموفوب، و همین برای من کافیست که کاری به آنها نداشته باشم و نگاهشان کنم که برای حقوقشان مبارزه میکنند. به همینصورت من هیچوقت از حقوق حیوانات دفاع نخواهم کرد. این مشکلیست که به حیوانات و شکارچیها مربوط است. من نه تازگیها سگ بودهام و نه قصد دارم سگ داشته باشم. من یک موجود بیولوژیکاً گوشتخوار معمولیام و کاری هم به کسی ندارم.<br /><br />من سخت به آزادی لایف استایل پابندم. من سخت به آزادی بیان پابندم. من سخت به مسخره کردن آن چیزهایی که خوشم نمیآید و توهین کردن به طرز فکرها و رفتارهایی که در نظرم ابلهانهاند و روی اعصابم میرود پابندم. من مشکل شخصی با همهی خدا/ناخداباورها، حموفیل/فوبها، سگدوستها و گربهگریزها ندارم. اما با همهی بادی بیلدینگیها مشکل شخصی دارم و به خودم اجازه میدهم که صمیمانه مسخرهشان کنم.<br /><br />تنها خط قرمزی که برای مسخره کردن و توهین وجود دارد، غیرقابل تغییر بودن است. هر چیزی که از نظر ما نادرست و اصلاحپذیر باشد، نه تنها مجوز به گند کشیدن را به ما میدهد، بلکه نص صریح مغز است که در صورت برخورد، باید مسخره کنیم، و باید توهین کنیم، آنگونه که دلمان خنک شود. مگر ما جز برای اینکه دلمان خنک شود زندگی میکنیم؟ نه. و هرچیزی که از لحاظ ریاضی و فیزیک، نادرست و اصلاحناپذیر باشد، نباید مسخره شود. همین است که هیچوقت قیافهی زشت و کج و کولهی آدمهای بیگناه را مسخره نمیکنیم. هیچکداممان. و به افکار و رفتارشان بسنده میکنیم.<br /><br />اما رئیسجمهور زشت است و ابله. ما به او، به همهچیز او، به زشتی و بلاهتش، توهین میکنیم و دلمان خنک میشود و کار پسندیدهای هم هست و دلیلش هم این است که در فیلمهای درجه دو همهی آدمهای خوب، زیبا، و همهی آدمهای بد زشتاند. به علاوه وقتی حماقت از یک حد خاصی فراتر رود، یک مجوز کلی برای توهین صادر میشود که خانواده و اجداد آن فرد را هم پوشش میدهد. وقتی کسی خیابان یکطرفه را خلاف میآید و سپر به سپر جلوی ما میایستد و با پررویی ماشین را خاموش میکند تا روی ما کم شود، اگر زیر لب به او نگوییم مرتیکهی حمال، این دانای کل است که باید به ما بگوید مرتیکهی حمال که همین فرصت اندک را هم برای خنکشدن دلمان، مفت از دست میدهیم.<br /><br />کلمات معنی خود را از دست میدهند و معانی جدید پیدا میکنند. وقتی میگوییم حمال، کاری با قشر زحمتکشی که گونی برنج پنجاه کیلویی را روی دوش میگذارد و حمل میکند نداریم. آن حمال که میگوییم یک فحش است. این یکی شیریست کآدم میخورد. در واقع اینجا صحبت از باربری نیست اصلاً. دقیقا به همین صورت است که وقتی در بازی حکم تیم مقابل را کوت کردهایم و طرف میخواهد دست بدهد، با وجود اینکه ورقها وزن چندانی ندارند، با لحن خاصی میگوییم حمالی کن. اینجا هم فقط هدف این است که توهین دوستانهای کرده باشیم.<br /><br />برگردیم به صحنهی مواجهه در خیابان یکطرفه. اکیداً حذر کنیم از درگیری فیزیکی. حتی اگر طرف چهل کیلو باشد و ما قدمان یک و هشتاد و شیش. این همان صحنهایست که راه انسان و حیوان جدا میشود. این همان صحنهایست که باید درش دنبال حلقهی گمشدهی داروین گشت. به کار بردن زور، اصل اول حیوانیت است. نشانهایست از قرار داشتن در ردههای تحتانی چرخهی تنازع بقا. برای آدم هیچ چیزی نکوهیدهتر از زور بازو وجود ندارد. قوی بودن یک ضدارزش است.<br /><br />البته همهی ما میدانیم که بادی بیلدینگها زور ندارند. ولی بهر حال ویترینی از زورمندی را به نمایش میگذارند که بدوی و ماقبلتاریخی است. یا واضحترش اینکه، تاریخگذشته است. ما مشکلی با ورزیده بودن نداریم. ما با کاظمپلنگ و قاسمفیگور مشکل داریم که از القاب حیوانی نمیرنجند و اگر بگوییم یارو مثل اسب میمونه، خوششان هم میآید. ما با بدن به مثابهی زور و دعوا مخالفایم، نه با بدن به مثابهی ناز و زیبا. و من بالشخصه هیچ دختر سالمالعقلی را ندیدهام که کسی را بخاطر بادی بیلدینگگی دوست داشته باشد.<br /><br />رینوپلاستی بد نیست، چون میتواند دماغی را که عقابی است به بینی نرمال آدمیزاد تبدیل کند. ورزش و فعالیت جسمانی، بد نیست چون از زمان فردوسی فوایدش معلوم بوده. رینوپلاستی وقتی بد است که دماغ عقابی را به دماغ خوکی تبدیل کند. ورزش وقتی بد است که شخص بتواند یک گاری هشتصد کیلویی را با رنج و مشقت، پانزده متر جلو ببرد. کاری که یک اسب به سادگی انجام میدهد و توقعی هم ندارد.<br /><br />اینجا واجب میشود که این جوک بینظیر را دوباره تعریف کنم که اسبه زنگ میزنه سیرک و تقاضای استخدام میکنه. صاحاب سیرک میگه خب مثلاً چیکار بلدی؟ رقص پا؟ پریدن از حلقهی آتیش؟ توپ بازی. اسبه میگه تو مثکه حالیت نیستها. من دارم حرف میزنم باهات. ها ها ها.<br /><br />وقتی از میانهروی حرف میزنیم منظور این نیست که اینوریا درست میگن ولی اونوریا هم حق دارن. منظور میانهحالی و مدیاکریتی نیست که به افکار بخور و نمیر اکتفا کرد و آب باریکهای از هرچیز رو قبول داشت. منظور اینه که اگر هم قصد هیکل داریم، به داوود میکل آنجلو بسنده کنیم و با تیشهی ناشیانه، آن خطهای نرم را بیش از حد عمیق و اکشن نکنیم. میانهروی این است که بتوان در قوطی خیارشور را باز کرد ولی نتوان زنجیر پاره کرد. تنها کسی که نیاز به پاره کردن زنجیر دارد دیوانهایست که به تخت بسته شده، و دیو و ددی که به تختهسنگ.<br /><br />اصلاً هیچ چیزی در این جهان تصادفی نیست. ما همهجای تنمان ماهیچه دارد جز سر. پوست را که کنار بزنی، مستقیماً به استخوان میرسی. همین غیرعادیترین چیزیست که در بدنهای بیلدینگ شده دیده میشود. هیکلی گنده و سری کوچک. مثل یخچال ساید بای ساید که رویش یک جعبهی دستمال کاغذی باشد. بودن دستمال روی یخچال به خودی خود به کسی آسیب نمیرساند، ولی امکان استفاده را محدود میکند. دسترسی به مغز هم به همین آسانی محدود میشود.<br /><br />در بدترین حالاتشان، یکی میگوید که سیاهچاله وجود دارد که همهچیز را میبلعد، و دیگری میگوید چاهیسیاه وجود دارد که مارهای غاشیهاش تو را میبلعند. ما اگر هم قرار است درگیر چنین فیلمهندیبازیهایی شویم، وقتش رسیده که ابتکار عمل و نوآوری بیشتری به خرج دهیم. این همان راه سوم است. منظور این نیست که بشینیم و از خودمان یک تئوری علمی در کنیم که کائنات را حل کند. منظور این است که با طناب کسی توی چاه و سیاهچاله نرویم.<br /><br />هیچکس هنوز نتوانسته عین بچهی آدم و بدون داستانسرایی و نظریهپردازی، ته را به ما نشان دهد. ته مهم است. میشود دیر به سینما رسید و فیلمی را از وسطش نگاه کرد. ولی اینکه توی سالن بشینی و ده دقیقه مانده به ته فیلم به نشانهی اعتراض به طخمی بودن فیلم، با ژستی هولدنوار بروی بیرون، فقط نشان میدهد که خودت چه آدم طخمیای هستی. حتی من ضرری هم در دنبال کردن مسابقهی قویترین مردان دنیا نمیبینم. گاهی، که همیشه پیش میآید، به تفریحات سبک نیاز داریم. خیلی سبک. هشتصد کیلو و بیشتر.<br /><br />هر آدم سالمی نیاز دارد گاهی که به تفریحات سبک مشغول نیست، به خودش یادآوری کند که پهنای این جهان، صد میلیون سال نوری و بیشتر است. این یعنی اگر کتاب کمدیهای کیهانی را خوانده باشیم و کسی صد میلیون سال قبل در دوردستترین جای جهان روی مقوایی نوشته باشد «دیدمت» و به سوی ما گرفته باشد، او تنها صد میلیون سال بعد مقوای ما که رویش نوشتهایم «چشمت روشن» را، خواهد دید. این خیلی عجیب است و خیلی بزرگ. و این بزرگی نباید فراموش شود. چند بار میشود در این فاصله از تهران تا شیراز رفت؟ پوووووف.<br /><br />بعد، هر آدم سالمی نیاز داره گاهی به خودش یادآوری کنه که عمر این دنیا سیزده میلیارد ساله و درازتر. و بشینه این سیزده میلیارد رو از لحاظ ریاضی با خودش حلاجی کنه و با این تاریخ هفت هزار سالهی آدم روی زمین مقایسه کنه و کف کنه و از خودش بپرسه آخه چرا؟ نامرد، چرا؟ تو قول داده بودی، پس چرا آخه؟ و حالش گرفته بشه که خدا میدونه قبل از این هفتهزار سال چه بزن و بکوب و فسق و فجور و دامبول و دیمبولی به پا بوده. حالا مهم هم نیستها. چون ما که در هر حال کار خاصی نمیکردیم. اگه وقت داشتیم، نهایتاً یه بار دیگه میروندیم تا شیراز و چارتا سیخ کوبیده بیشتر میخوردیم. این وسط مهم فقط همونه که آدم نره بادی بیلدینگ.<br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-43146864827095486272008-09-08T18:53:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.713-07:00PANGH<span style="font-weight: bold;"><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br />ظهور و سقوط چارلز فاستر پنق</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br />پنق رو ساعت دو صبح آوردن. خيلی زود اسمش همهجا پيچيد. نیم ساعت بعد همه داشتیم سرخوشانه راجع بهش حرف میزدیم. هنوز هیچ کدوم ندیده بودیمش. مريض ما نبود. ولی وقتی ساعت پنج صبح گاماس گاماس توی راهروی تاریک میرفتم، یه آن به خودم اومدم و دیدم دارم زیرلب میگم پنق پنق پنق، و داره حس خوبی بهم دست میده. بعد از مدتها اینقدر یههویی همچین کلمهی کامل و بینقصی با پای خودش... که نه، لای پتو اومده بود. پنق چهار سالش بود و ترکمن بود و استاتوس اپیلپتیکوس داشت. هفت صبح که کارم تموم شد و رفتم ببینمش، تازه برده بودنش سردخونه. رفتم خونه خوابیدم و دو بعد از ظهر که بیدار شدم و داشتم بستنی میخوردم، دوباره به پنق فکر کردم و فهمیدم که با اغراق، بعد از کهربا، این بهترین کلمهایه که تا حالا شنیدهم. بعد از این همه سال، هنوز هم گاه و بیگاه یادش میافتم و زیر لب میگم پنق پنق پنق. شاید من تنها کسی باشم تو دنیا که هنوز پنق میکنم. حتی خونوادهش هم ممکنه دیگه به یادش نیفتن. ولی انکار نمیشه کرد که هر کس دیگهای هم باشه، اگه توی موقعیت مناسبی قرار بگیره و چندبار با لحنهای متفاوت، پشت سر هم، زیرلب بگه پنق، حس خوبی پیدا میکنه. پنق مهمه. نه که مهم باشه، ولی چیزی نیست که پاک بشه. چیزی نیست که اتفاقی توی کوچه و خیابون و فیلما شنیده بشه. پنق از توی قوطی در نیومده. یه آدم بوده با یه سرگذشت واقعی که سعدی، خیام، و مرد نکونام رو به هیچ گرفت، و بر اثر یک سلسله حوادث تقریبا معمولی و غیرکافکایی، تبدیل به یه کلمهی سه حرفی زیبای بیمعنی شد.<br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-86126973422758497702008-09-01T21:35:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.726-07:00The Truth About The Beings Who Are None Of My Concern, Or Whatever<span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br />لاث خشکه مبحث مهمیست که با اینکه همهمان میزنیم، غالباً کمتر مورد توجه قرار میگیرد. وقتی که ما سلطان بودیم، معمولاً دوستیها در مرحلهی لاث متوقف میماند و به رختخواب نمیکشید. ثکص یکجور آوانتاژ بود که میتوانست فرد را از کسی که همیشه توی حضیض دروازه میایستد، به قهرمان کوچه تبدیل کند و اگر بر حسب تصادف کسی میتوانست از مرز لاث خشکه عبور کند و دستش را روی رون طرف بگذارد، کفایتش ثابت میشد. درست است، ما عقبمانده بودیم ولی از همان لحاظی که آدمهای دویست سال پیش که برق نداشتند، نسبت به ما عقبماندهاند. و اینکه ما هنوز هم بعد از دویست سال برق نداریم و صدایمان در نمیآید و ظرف دوهفته عادت میکنیم، با تقریب خوبی ثابت میکند لاث خشکه چقدر باکریتیکال است و در مواقعی که پای ثکص در میان نیست، میتواند چراغ قوهای باشد در بیبرقی. اما نه به این معنی که هروقت دستتان به بدن کسی نرسید، شمع روشن کنید و زائر امامزاده شوید. لاث خشکه ناشی از نوعی مضیقهی معنویست، نه خارش جسمانی. مگر همین باباهای من و شما زیر نور شمع مهندش نشدند و به مدارج نرسیدند؟ مگر شیخ بهاییی یک گرمابه را با نور یک شمع گرم نمیکرد؟ پس ثکصیست نباشیم و همهچیز را از این دریچه، از این سوراخ نبینیم. تا به کسی رسیدیم که سبیلش از سبیل ما دکلرهتر است، چشمانمان را شان پن و صدایمان را خسرو شکیبایی نکنیم. نه. یک وقتی هست که سر ظهر در وقت استراحت ناهارتان به ساندویچی رفتهاید و دارید بندری میزنید که یک دوشیزهی شکوفا میآید و سر میز شما مینشیند و حرف میزنید و کلی هم خوش میگذرد و جوکهای بیمزهی قدیمیتان را از خورجین در میآورید و او هم کلی با ناز و نوز دخترانهاش میخندد و بعد هر دو فقط میگویید «میبینمت» و میروید به سوی ادامهی زندگیتان. این لاث خشکه نیست، مگر اینکه قصد ما از ادامهی مکالمه، دفعالوقت باشد برای تفحص در خط سینهی طرف. درست است که اگر یک مرد گنده با یقهی باز و پشم و پیلی و شلوار هیجده پیلی میآمد، شما میزتان را عوض میکردید. ولی نترسید، شما نه ثکصیست هستید نه هموفووب. این یک موقعیت معمولی روزمره است. و تازه، کسی نگفته که لاث بد است. ما با چلوکباب هم لاث میزنیم وقتی نسبت برنج به کباب کوچکتر از یک باشد، که نکند در شرایط بحرانی لقمههای آخر، کباب اضافه بیاید و مجبور شویم گوشت خالی بخوریم. کفتار که نیستیم. به علاوه آدم طبیعتا دلش میخواهد وقتی پردهی هتل را کنار میزند با ساحل روبرو شود، نه سیمان. همهی ما بهر حال روزی از یک پسربچهی دماغو که بخاطر بستنی، کثیفترین دروغها را میگوید به موجود کتشلوارپوش بورینگی تبدیل خواهیم شد که هنوز هم دروغ میگوید. ولی مهم این است که طی این عملیات اکروباتیک چه منظرهای در پسزمینه باشد و در کنار کدام ساحلها عکس یادگاری گرفته باشیم.ما آب نمیبینیم وگرنه شناگرهای خوبی هم نیستیم و گاهی همین که تیپ بزنیم و دم ساحل از طلوع و غروب خورشید تمجید کنیم، کارمان را راه میاندازد بدون اینکه غرق شویم. من هم که شما را خوب میشناسم و میدانم که اگر پای مسافرت بیاید وسط، بدون برو برگرد ترجیح میدهید با سه تا پسر بروید شمال، نه با سه تا دختر، نه با دوستدخترتان و دوتا از دوستهای او، نه با دوستدخترتان و دوست صمیمیاش و دوستپسر او، نه با خواهرتان و دوتا دخترخاله، نه با خواهرتان و دوست زیبا و مجردش و مادرتان، درست مثل خود من، اگر حق انتخاب داشته باشید با سه تا پسر میروید شمال چون فارغ از اینکه چقدر گه باشند یا نه، بیشتر خوش میگذرد -و این حقیقت شیرینیست- و هدف همین است که خوش بگذرد. از آنطرف، لاث خشکه محتوای جنسگونهی چندانی ندارد و حتی پتانسیلش برای اینکه در فانتریهای زیر پتو مورد استفاده قرار بگیرد اندک است. لاث خشکه در واقع یک مرحله بالاتر از مکالمهی آخروقت شما با کارمند بدعنق بانک است، و یک مرحله پایینتر است از وربالیزه کردن علنی شما، تمایلتان به جفتگیری را (رجوع شود به پست جیگر)، که میشود همان لاث معمولی غیر خشکه. میتواند چانه زدن شما باشد با دختر بوتیکی که منجر به خندههای نخودی او شود، یا گیر دادن به همکلاسیتان که دارید با هم بزرگراه گمشده را میبینید، که هیکل تو مثل پاتریشیا ارکت است، یا ایستادن شما با دستهای آویزان در برابر دختری در مهمانی، که تعریف شما را از خیلیها شنیده است، و ما چون همه آدمهای معمولیای هستیم و بعید است که خیلیها از ما تعریف کرده باشند، بعید است که این حرف بوی لاث خشکه ندهد. و خب، اصلا منظور چه بود؟ اینکه لاثیدن خوب است، و با مخ زدن فرق دارد چون از اول دنبال این نیستیم که چیزی به ما بماسد. ولی میتواند چنان مبتذل و کریه شود که شایستهی بویکالباسمارتادلایگندیدهدهندهترین استفراغها باشد. و اینکه یک گفتگوی خوشایند با دختری که نامش را نمیدانیم و دارد بیخیال کمدیهای کیهانی را میخواند و قطارش، به مقصدی دیگر، بیست دقیقهی دیگر از راه میرسد و جلویش میایستیم و میپرسیم چند بار خوندیش و میگوید، هفت هشت بار، و هر دو اعتراف میکنیم که اگر شبی از شبهای زمستان مسافری را دوست نداشتهایم چون «توو-ماچ» بوده، تا وقتی که به ورطهی لاث خشکه نیفتاده، میتواند روز ما را، و بلکمم بیشتر، بسازد.<br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-35352217287444219172008-08-30T08:15:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.756-07:00Mona Lisa is a Pipe<div style="text-align: center; color: rgb(255, 255, 255);">.<br />.<br /></div><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://3.bp.blogspot.com/_pcmEl4EtTNc/SLlktkIBE6I/AAAAAAAAACA/5eR5Y-4UwEc/s1600-h/monalisa.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 333px; height: 433px;" src="http://3.bp.blogspot.com/_pcmEl4EtTNc/SLlktkIBE6I/AAAAAAAAACA/5eR5Y-4UwEc/s400/monalisa.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5240330375376475042" border="0" /></a><br /><br /><br /><div style="text-align: center;">فراتر از آنچه در ذهن انسان گنجيده يا خواهد گنجيد، چيزی وجود ندارد<br /><br />امام چاملی<br /></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-43786460928605049042008-08-19T21:17:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.765-07:00The Geometry of Lassitude<div><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br />توی قفسههای هر کتابفروشیای یه گوشهی دنج هست با یه کتاب جلد صورتی به اسم «پاسخ به مسائل جنثی و ظناشویی»، که روی جلدش دو تا شاخه گل سرخ به پوزیشن نیمهداگی روی هم افتادهن، و به سبک متافورومخملبافیک به شما میگه که در من مطالبی هست در باب لاث و گشنی. به قول دومادمون اگر به دیدار زیدی میروی، این کتاب را بردار.مگر اینکه تو کار فطییش و میسترسبازی باشی که همون تازیانه رو وردار با یه کاپشن چرم لاستیکی. و شکمش را میگیرد و قاه قاه میخندد.<br /><br />من این کتاب را نخواندهام و جمعاً سه تا نکتهی جنثی هم بیشتر بلد نیستم ولی بالاخره چار بار با دخترای دانشگاهمون جزوه رد و بدل کردهم و توی تاکسی بغل چار تا دختر خشکل نشستهم و دخترخالهای هم داشتهام که یواشکی رفته باشم سراغ کشوهاش و خواب دخترهایی که در ویدیوکلیپهای اسنوپ داگ خارجی میرقصند را هم به نحو صمیمانهای دیدهام، که حالا از لحاظ غیر شرعی بتوانم بگویم ما برای ستیسفکشن زندگی نمیکنیم.<br /><br />قبلا در همین مکان به شکلی جالب و ایولپسند ثابت کردیم که ما برای مفاهیم و فرا-مفاهیم زندگی نمیکنیم. حالا با یک تئوری جدید در خدمت کائنات هستم، به این صورت که ما برای ستیسفکشن هم زندگی نمیکنیم. ما برای یکقدمموندهبهستیسفکشن زندگی میکنیم. تکراریترین مثال در این زمینه که در تمام کتب مقدس هم بهش اشاره شده اینه که جاذبهی نیمهلُختگی خیلی بیشتر از لُخطکاملگی هست. اون تیکهی آخر لباس، نقش پلهی آخر دم تراس ستیسفکشن رو داره و جایی هست که فانتزی به پایان میرسه و مجبوریم با حقیقت مواجه بشیم.<br /><br />بر خلاف چیزی که در کتابهای دینی به ما یاد دادهن، فطرت انسان حقیقتجو نیست. همونطور که حیوان هم ستیسفکجو نیست. فطرت انسان یکقدمموندهبه حقیقتجو ئه. یعنی خود حقیقت و خود ستیسفکشن اصلاً چیزهای خوبی نیستن یا بهتر بگم، خوب و بد بودنشون مهم نیست. نرسیدن و هنوز نرسیدن به اونهاس که خوبه. اعتقاد به اصالت فکت و ستیسفکت مثل نگاه کردن فیلم ثوپر است به امید اینکه آخرش همه با هم عروسی کنند. آیا شارع مقدس چنین چیزی را قبول میکند؟ نه. پس آخرش مهم نیست. اون اواخرش مهمه.<br /><br />فکت و ستیسفکت صرفاً خارشهایی هستند که باید خاریده شوند. وقتی شروع به خاریدن میکنیم کمکم حرکات انگشتان تبدیل به سماع میشه جوری که نمیشه جلوش رو گرفت. هو هو هو. تا یه آن به خودمون میایم و میبینیم که زخمیش کردیم و ریده میشه به همهچی. اگر حالات پساعورگاصمیک خویشتن را به در نظر بگیرید، حتما لحظاتی را به یاد خواهید آورد که دلتان خواسته طرف را که چهل ثانیه قبل از لحاظ خار مغیلان و صاحبدلان خدا را، میپرستیدید، لای همان ملافه بپیچید و از پنجره پرت کنید به فضای لایتناهی. آیا این غیراخلاقیست؟ خیر. شما که دلتان میخواسته ثانیهی اول آن هفتثانیه تا ابد طول بکشد. بروند یقهی گروه ۵+۱ را بگیرند. منظورم اولوالعزمها به اضافهی داروین است. قاه قاه قاه.<br /><br />شاید اصلا بشه گفت که ما نه برای ستیس-فکشن، بلکه برای ستیس-فييکشن زندگی میکنیم. یعنی برای اون داستانی که خودمون از لذت و حقیقت میسازیم. برای روایت شخصی خودمون از وقایع که پیاز و فلفلش دست خودمون باشه. همهی ما شنیدهایم که ذبیحالله منصوری یه نوشتهی بیست صفحهای بیخاصیت رو میگرفت و با «اقتباس آزاد» تبدیلش میکرد به سینوهه و تاجهی خاجدار. همهی ما در مقطعی این کتابها را خواندهایم و در مقطع دیگری انکار کردهایم و نشان دادهایم که واقعا برایمان مهم است که در چالدران چه اتفاقی افتاد. نه. واقعا مهم نیست که در چالدران چه اتفاقی افتاد. هر روایتی، ۳۰۰ی است از یک ۳۰۰ دیگر. و ابول نباید خودش را سرزنش کند که با ۳۰۰ی که من از فتوحات جنثیام برایش بافتم، خودعرزایی کرده است.<br /><br />فانتزی چیست؟ ریدن همزمان است به گذشته و آینده. زندگی چیست؟ موجود لاغریست که پس از ختنهکردن گذشته و آینده، از زیر پتو به ما نگاه میکند. حال چیست؟ حال وجود ندارد. اگر انگشت بکنیم توی چرخ گوشت، تبدیل شدنش به گوشت چرخکرده، فارغ از زمان، محتوم است. آن انگشت به تاریخ و به برنامهی «بچهها مواظب باشید» میپیوندد و هیچ حالی هم این وسط وجود ندارد. هرچیزی یا اتفاق افتاده یا اتفاق خواهد افتاد یا ما سرخوشانه دربارهاش در حال رویاپردازی هستیم. زندگی رویا نیست. فانتزی است. رویا مهم نیست. پردازیدن مهم است. باید رید.<br /><br />یک زمانی، خیلی دور، در عصر سلاجقه یا مفرغ یا هرچی، یک موتاسیون اشتباهی رخ داده و باعث شده که نگاه ما به دنیا، نگاه لوچ ما به دنیا، یکقدم عمیقتر از اون چیزی بشه که اول بازی، موقع یارکشی، قرار بوده. عمیق بودن همیشه هم خوب نیست و بدیش اینه که همهچیز در حدفاصل همون یکقدم اتفاق میافته. وقتی به سمت چیزی میریم، هدف غایی ما در اصل اینه که از شر اون چیز خلاص بشیم. دوست داری پیچیدهترش کنم؟ هدف غایی ما اینه که فقط سعی کنیم از شر اون چیز خلاص بشیم، نه اینکه واقعاً بخوایم خلاص بشیم. هدف، داشتن نیست، بریم که داشته باشیمه. بریمیهچرخیاونحوالیبزنیمه. و خب اگه ابول یا شریعتی الان متذکر بشن که بعله، خوشبختی در مقصد نیست، در طی مسیر هست، من میفهمم که خیلی بد اینا رو نوشتم. نه مقصدی وجود داره، نه مسیری. همهچیز همیشه ساعت یازده شب توی همین اتاق اتفاق میافته، وقتی که روی تخت، به سقف زل زدهایم و فکری رندوم از مغزمان عبور میکند، و دختری رندوم از قلبانمان، و آهنگی رندوم که لطفا داریوش نباشد از گوشمان. ما جایی نمیرویم. چیزها به ما نزدیک میشوند، و بعد دور میشوند و به جایی عمیق میروند.<br /><br /><br /><br /></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-46734304750743865682008-05-24T01:43:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.775-07:00there is a Night at the end of the tunnel<span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br />باید انصاف داشته باشیم و قبول کنیم که از لهاز کلی، یک تفاوتهایی هم بین وو-دوو و اولوالعزمیسم وجود دارد که ناشی از اختلاف در شیوهایاست که برای دراماتیزاسیون خرافهها و حماقهها بکار گرفته میشود، وگرنه که هر دو خالصانه تلاش میکنند برای نجات آدمها.<br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-15104473681190362292008-04-23T04:08:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.585-07:00Individual Rituals<b><span style="color: rgb(255, 255, 204);"></span><span style="color: rgb(255, 255, 204);"></span><br /><br />تاپ منجوقدوزیشدهی مجلسی موجود است</b> <br /><b>یا چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و فیزیک و متافیزیک را کممحل کنم</b> <div style="float: left;"><br /> <a title="نسخه قابل چاپ" href="http://hezartou.com/print.php?arid=2457" onclick="OpenPrint(this.href); return false"></a> </div> <br /> <div class="arttext" id="fontha"> <p><br />پیراهن چهارخانه چیز سهل و ممتنعی است و در واقع پوشیدنش به منزلهی قرار دادن خویشتن در برابر کار انجام شده است. در جایی از این دنیا حتماً چند نفری هستند که هنوز آن عکس من در یک مهمانی بسیار ممنوع که منجر به دستگیری سه روزهی ما شد و در لحظهی ورود آنها، مشغول امر شنیع شاهدزدوزير و بطریبازی بودیم و کت چهارخانهی آبی و پیراهن چهارخانهی قرمز پوشیده بودم را، توی آلبومشان داشته باشند. چند هفته بعد یک نفر به من گفت میشه دیگه پیرن چارخونه نپوشی؟ و من آنقدر تیزهوش بودم که بفهمم منظور اصلی، زنندگی پیراهن چهارخانه در همراهی با کت چهارخانه است، ولی چون در آن سنین روح آدمی بسیار حساس است، و در آن زمان فقط همان يك كت را داشتم، از همان روز پيراهن چهارخانه پوشیدن را بالکل فراموش کردم.<br /><br />بعدها، از خیابان چرچیل یک پیراهن جین مشکی ایتالیایی که محصول کوچه برلن بود خریدم. آن موقع پوشیدن پوتین سربازی و شلوار ارتشی کار خوبی محسوب میشد و من اکثر روزهایی که دانشگاه میرفتم با این سه قلم جنس دیده میشدم. من متوجه نبودم که حتماً عدهای هستند در دانشگاه که مرا به نام «پسره که همیشه پیرن جیم مشکی تنشه» میشناسند، یا اهمیت نمیدادم، چون یک نفر به من گفته بود من عاشق این پیرنتم. من پیراهنهای دیگری میخریدم و همان یکی را میپوشیدم و خب زمانه عوض شد و من آن یک نفر را دیگر ندیدم و فراموش کردم که فکر کنم آیا هنوز هم باید اینقدر شدید به پوشیدن این پیراهن ادامه بدهم یا نه. تا اینکه مدتها بعد، یک روز طی یک مراسم اسلپ استیک، بچهها که دنگی برایم یک پیراهن نارنجی خریده بودند، با تیغ تکه تکهاش کردند.<br /><br />بعدها، از خارج برایم دو تا پیراهن پولو واقعاً اصل کادو آوردند. از همینها که راه راه سفید با یک رنگ کمرنگ دیگر دارند. عیب این پیراهنها این بود که جیب نداشتند، مزیتشان این بود که راه راه بودند، و عیب دیگرشان این بود که آنموقع پیراهن راه راه مد نبود و سخت گیر میآمد البته اگر از آن مدلهای کارمندمیانمایهاش را نمیخواستید. بنابراین پیدا کردن یک پیراهن راه راه خوب، برای خودش کاری محسوب میشد و آدم قدر پیراهنهایش را میدانست و آنها را توی ماشین لباسشویی نمیانداخت که زود لبهی یقه و آستینشان برود و این وسط هم، نه یک نفر حرف خیلی خاصی زد و نه من چیزی را فراموش کردم. من، فقط زمان میگذشت با چیزهای دیگری، و خداوند که روزیرسان است، مرا بدون راه راه نمیگذاشت.<br /><br />بعدها، نه، بعدها هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. این بعدها چه همین الان باشد چه پنج سال دیگر، من دارم به پوشیدن پیراهن راه راه ادامه میدهم. من سالیان متمادی زاهدمسلکانه لباس پوشیدهام و در این فاصله پیراهن راه راه چندبار مد شده و چند بار از مد رفته و من، نه اینکه فراموش کرده باشم، کلاً در جریان نبودهام. من تحقیق میدانی دقیق انجام ندادهام ولی بعید است که در عصر حاضر، گزینهی جایگزینی برای پیراهن راه راه بوجود آمده باشد. من هنوز هم توسط آدمهای ناشناس در حال ورق زدن پیراهنهای راه راه مغازهها و بیتوجهی به چهارخانهها و سادههای رنگی دیده میشوم. شاید احساس کنید که...، نمیدانم، شاید فکرهای خاصی الان به ذهنتان رسیده باشد، ولی نه، هیچ چیز خاصی وجود ندارد پشت این پیراهنهای راه راه.<br /><br />هیچ سنتی، معلوم نیست که واقعاً از کی شروع میشود و چرا شروع میشود و چه حکمت پیدا و پنهانی در پساش وجود دارد. مثل سنت عبور چندنفر با هم از یک در باریک. من دقیقاً نمیدانم از کی واقعاً شروع به خریدن و بازهم خریدن پیراهن راه راه کردم. حتی تا همین الان هیچوقت چنین سوالی از خودم نپرسیده بودم. و خب، الان هم قصد ندارم به پرسشهایی که برای خودم مطرح میکنم پاسخ بدهم. من و پیراهن راه راه همزیستی مسالمتآمیزی داریم و حتی اگر ارتباطمان آن شور و حال اولیه را هم نداشته باشد، داریم ادامه میدهیم و خوبیم. البته دلیلی ندارد که شما کمد من را باز کنید، ولی اگر کمد من را باز کنید میبینید که من خیلی پیراهن راه راه دارم. و اگر بپرسید که همهی اینا رو میپوشی؟ میگویم نه. و اینها چه چیزی را ثابت میکند؟ هیچی، فارغ از تفرعن و تواضع، هیچی.<br /><br />من میدانم که خوشتیپتر نمیشوم. من میدانم که قبلاً هم خوشتیپتر نبودهام. من نمیدانم که هر پیراهن راه راه جدید چه چیزی را به کمد، و به من اضافه میکند. من انتظار خاصی از او ندارم. من این کار را انجام میدهم. من از پیراهن راه راه را خوشم میآید، آنچنان که از رانندگی، از سالاد الویه، از در آغوش گرفتن. من تیپ نمیزنم، من نمیپوشم، من پیراهن راه راه میپوشم. فعل این جمله «پیراهن راه راه پوشیدن» است، نه «پوشیدن». این یک کار قائم به ذات است و به مقولههای پارچه و خیاطی و طراحی لباس و دلبری و جذابیت و اقتصاد و پز و انسانیت مربوط نمیشود. رابطه من و پیراهن راه راه، حیوانی نیست، چون به هم احتیاج نداریم، انسانی نیست، چون جلوی آینه حس خاصی در هم برنمیانگیزیم، اخلاقی نیست، چون من تعدد روابط دارم، مهم نیست، چون اصلاً رابطهای وجود ندارد، انگار من و او صرفاً در یک زمان و مکان واحد، که پوست من باشد، به هم رسیدهایم.<br /><br />نه تیشرت دارم، نه ژاکت، نه پولیور، نه هر فرم دیگری از لباس که در بالاتنه پوشیده شود. من فقط پیراهن راه راه دارم. آستینکوتاه هم نه، فقط آستینبلند. و تابستانها آستینش را شاید بالا بزنم و زمستانها کت یا کاپشنی شاید رویش بپوشم. یعنی اگر بیرون از خانه باشم به نحوی این پیراهن راه راه همراهم است. ولی توی خانه، نه، چون ممکن است لخت باشم. و اگر لخت نباشم، یکی از همان پیراهنهای راه راه که از فعالیتهای اجتماعی بازنشسته شدهاست و کنج عزلت گزیده است تنام است. من حق انتخابم را از دست دادهام، چون دیگران میتوانند چیزهای دیگری انتخاب کنند و بپوشند. من حق انتخابم را از دست ندادهام، چون رنگهای مختلف را میتوان به صورت ستونهای عمودی و با فاکتوریلهای بیشماری کنار هم چید و هر بار چیز تازهای ساخت.<br /><br />یادم نمیآید کجا، یک بار خوانده بودم که «وقتایی که حرفی واسه گفتن ندارم میرم واسه خودم یه پیرن راه راه میخرم». جالب است که اینقدر شباهت بین آدمها هست. چون این برای من هم زیاد پیش آمده، بماند که در مورد من میتوان تعمیم داد به: وقتایی که یک نفر مرا به زور برده که برای خودش دامن بخرد، وقتایی که توی خیابون هستم و زنگ میزنن و یه خبر خیلی بد بهم میدن، وقتایی که فقط بیست هزار تومن تو جیبمه و کفش لازم دارم و سایز پام رو تموم کردهن، وقتایی که تنها هستم و سه روز است که نه کسی را دیدهام و نه کسی به من زنگ زده، وقتایی که حالم خوبه و جای پارک راحت گیر بیاد، وقتایی که بیست و هفتم ماه باشه و من چون خیلی گرفتار بودهام هیچجا نرفتهام و بیهوا صرفهجویی شده، وقتایی که قراره از شنبهی بعدش یه کاری رو که هزار تا شنبهس که عقب انداختم، بالاخره شروع کنم، وقتایی که دیگه واقعاً شورش در اومده باشه، آره، همین، شور زندگی در اومده باشه، شور زندگی.</p><p><br /></p><p>بازچاپشده از آیینهای فردی <a style="color: rgb(102, 0, 0); font-weight: bold;" href="http://hezartou.com/article.php?arid=2457&uid=36">هزارتو</a></p><p><br /></p> </div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-73630096322788755392008-04-01T22:52:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.796-07:00Laze Lola Laze<span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><strong>بندبازان از طناب لذت برند و من از اطناب</strong><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.<br />.</span><br /><br />بعضی چیزها هستن که فقط توی خیال امکانپذیرن. اینکه کنار پنجرهی خونهت بشینی و به عبور لحافدوزهای دوچرخهای و وانتیهای نمکی و زنای چادری بدعنق و بچههای تخس نگاه کنی و بدون شیله پیله ازش لذت ببری، فقط تو قصهها اتفاق میافته. مگر اینکه خیلی تنها و داغون باشی که دیگه یتشبّث بکل حشیش.<br /><br />من چوبِ بستنی یخیم رو حسابی مکیده بودم و دیگه کاری پای پنجره نداشتم. باقسام زنگ زد و طبق معمول فقط از ماشینایی که بعدها خواهیم خرید حرف زدیم و من هم عقاید ارتودوکس همیشگیام رو در ستایش شورولت کاپریس و تقبیح 4WD بیان کردم. بعد تو زنگ زدی و پرسیدی که کباب ترکی میخورم یا همبرگر و اینکه یه روسری ارغوانی دیدی که عاشقش شدی و نظر من چیه.<br /><br />یاد پاترولهای سفید گشت ثارالله توی دههی شصت میافتم که بچهباحالای اون زمان از هم میپرسیدن میدونی 4WD که پشتش نوشته یعنی چی و خودشون جواب میدادن که یعنی چهار ولگرد دیوث و همه میخندیدن. ولی واقعاً خیلی دلم میخواد بدونم آدمایی که پاترول دورنگ صورتی-نقرهای میخریدن، چه جهانبینیای دارن. یعنی راستش، نمیخوام بدونم، قصدم فقط اینه که مسخرهشون کنم.<br /><br />جهانبینی مجموعهایست از هستها و نیستها. ایدئولوژی مجموعهایست از بایدها و نبایدها. کباب کوبیده مجموعهایست از گوسفندها و پیازها، و من به تو غر میزنم که چرا کم است این گوجهها. دوستت دارم چون راحت به اینجور حرفا میخندی. و چون انتظار نداری موقع غذا خوردن نگام به تو باشه. تو دوستم داری چون پسر خوبیام در کل.<br /><br />همهی ما واهمه داریم از اینکه زندگیمون روزمره بشه. ولی وقتی یه داستان کوتاه میخونیم که نویسنده به سادگی هرچه تمامتر برش بدون آرایشی از زندگی روزانهی یه آدمی که شباهتهای دوری با ما داره رو ارائه میکنه، کف میکنیم. نه اینکه وانمود کنیم ها، واقعاً خوشمون میاد. علتش هم کاملاً واضحه.<br /><br />روزمرّگی کلمهی مرگ رو در بطن خودش مستتر و هویدا داره. اوه، چه ترسناک. مرگ علتهای گوناگونی داره. میگن الویس پریسلی -یا یکی دیگه، یادم نیست- اینقدر خورد، که مُرد. آدم بسیار شوخطبع الان میتونه بگه پس یا صدقه نداده بوده یا پرخوری توی لیست اون هفتادتا مرگ بدی که توی صدقه پیشبینی شده، نیست، و همه میخندن. من الان تا صفحهی ۲۷ راهنمای همشهری رو خوندهم و هنوز نمردهم. بارها شده تا لِوِل ۶۴ هم رفتهم و گیم اُور شده، با اینکه هنوز جون داشتم.<br /><br />به مبل سه نفرهی زرد رنگ گوشهی اتاق برگردیم که تو داری مسابقهی آشپزی به زبون ایتالیایی نگاه میکنی و من دارم این مهرههای تخته رو روی هم میچینم که هر بار به ۲۷ میرسه و میریزن پایین. همینجا راستش رو بگم تا الان فقط یه بار به ۲۷ رسیده، و تازه همون یه بار هم فقط واسه این بوده که با عدد ۲۷ توی پاراگراف بالایی یه جور قشنگی بشن.<br /><br />کسی باورش نمیشه که من روزگاری چقدر خجالتی بودم. یه بار توی جشنواره، فیلم آوریل نانی مورتی رو به زبون اصلی دیدیم. یه گلّه بودیم واسه خودمون و من بعدش که داشتیم توی چشمک سرپایی سوسیس میخوردیم گفتم قشنگ بود. دوستان قدیمی، حالا میتونم توی چشماتون زل بزنم و بگم نه، قشنگ نبود، و شما نمیتونین من رو توی اون جمع بیست نفره شناسایی کنین، حتی اگه راهنمایی کنم که نه باقسام ام، نه ازموسیس، نه ابوذر.<br /><br />هدف من این بوده که برای خوانندهی بسیار نکتهسنج این سوال مطرح بشه که من الان نویسندهام یا قهرمان داستان یا آدمی که قهرمان داستان شباهتهای دوری به اون داره یا دانای کل. من فکر میکنم کار خیلی قشنگیه که آدم بتونه این سوال رو توی ذهنها متبادر -یا همچو چیزی- کنه. خیلی لوسث میشه اگه الان بگم به نظر من روزی پیامبری ظهور میکنه که توجهدیگرانراشرافتمندانهجلبکنیدگی رو تقدیس خواهد کرد؟ آره فک کنم.<br /><br />خوابت برده. و توی خواب نه قشنگتر شدی، نه زشتتر. امروز اصلاً نبوسیدهمت و اگه الان هم خیلی آروم ببوسمت فایدهای نداره، چون خوابت سنگین شده و لای چشمات رو باز نمیکنی که یه جور خوبی نگام کنی. کنترل تلویزیون زیرته و غلت هم نمیزنی و این هم چیزی نیست که عصبیم کنه. اینکه یادم میره ببوسمت مال این نیست که دیگه خیلی به هم نزدیک شدیم و از اون لِوِل رد شدیم؟ نه نیست. مال آب و هوائه. همه میخندن.<br /><br />تو تلاش نمیکنی که عزیزتر بشی، و این خوبه. چطور میتونی اینقدر خودت باشی؟ من نمیتونم. یعنی اصلاًبنظرم فضیلتی نیست که آدم، همیشه خودش باشه. با وجود اینکه به شدت پایبند اخلاقم، ولی دلم مالامال از اندوهی جانکاه میشه وقتی یادم میآد که بهت گفتهان سال دیگه، پرستوها که کوچ کنن، ما دیگه با هم نخواهیم بود. چه کسی به تو گفته؟ فالقهوهگیر یا دانای کل؟ این سوالیست که تاریخ به آن پاسخ خواهد داد. راه بدین تاریخ بیاد جلو. همه میخندن.<br /><br />باز میآید پرستو نغمهخوان، باز میسازد در اینجا آشیان. بیتی قشنگ و بسیار پوچگرا. هیچ کدوم از ما تا حالا هیچ پرستویی رو با چشم مسلح یا خلع سلاح شده -همه میخندن- ندیدیم. پرستو وجود خارجی نداره. و اون پرندهی کبودی که دمش مثل ذوالفقار دوشاخهس برای آدمای رهااندیش فرقی با آرکئوپتریکس نداره. خیلی چیزا هستن که وجود ندارن، جلگه، حس ششم، جامهی زربفت، ضمیر ناخودآگاه... اصلاً چرا راه دور بریم، توی تهران، شیرینی تر عالی وجود داره؟<br /><br />در زندگی چوبهای دو سرگهی بسیاری وجود دارد. من خودم هنوز تصمیم نگرفتهم که معمولی باشم یا متفاوت. با اینحال معتقدم کسانی رو که وقتی ازشون میپرسی از خودت بگو، با خضوع و شکسته نفسی میگن من یه آدم معمولیام، یا وقتی میگی نقاشی قشنگی کشیدی، میگن نه نه اینجورا هم نیست، باید بدون محاکمه اعدام کرد. گاهی اخلاق نه تنها نسبی نیست، بلکه به ضد خودش بدل میشه.<br /><br />زوجهای جوان و کمتجربه همیشه دغدغه دارن که در یک رابطهی پایدار چگونه باید مسائلی مثل گوزیدن جلوی همدیگه رو مدیریت کرد. در پاسخ به اونها من این شعر رو سرودم: بودنت، نبودنت، یکیست، هر دو را تب میکنم، هر دو را میمیرم. وقتی همهچیز مثه آدم پیش میره خیلی زود حضور طرف -و نه وجودش- عادی میشه. و فشاری نخواهد بود برای هر روز بوسیدن، دائم حرف زدن، نگوزیدن.<br /><br />یک جایی خوندم که زندگی دربارهی حرف زدن است. خوب این هم از همون کلیگوییهای صدتا یه غازه. بسیار معتقدم که فقط پنجاه درصد زندگی دربارهی حرف زدنه. مابقی دربارهی حرف نزدنه. آخرین جملهای که ما گفتیم این بود که لیموها رو بذار تو یخچال و الان سه ساعت گذشته و هنوز حرفی نزدیم و هنوز دوستیمون به همون قشنگیه. این یه مثال خیلی ابتدایی بود و اگه لازم باشه بیشتر میشکافمش. خشتک. همه میخندن.<br /><br />دارم میرسونمت. دارم برای چندمین باره که میرسونمت؟ دارم برای چندمین باره که ازت خوشم میاد چون وایمیستی دم پارکینگ و به من فرمون میدی و بعد در رو نمیتونی ببندی و خودم میام میبندمش؟ دارم برای چندمین باره که سیدی هایدهت رو میذاری و من حالم به هم میخوره؟ دارم برای اولین باره که رانندگی میکنم و تو یادت رفته دستت رو بذاری رو ترمز دستی روی دست من، و من احساس میکنم لُختم. بهتره یادت بیاد، وگرنه خودم میگم.<br /><br />شروع به بالا رفتن میکنیم و از یه جایی به بعد روزمره شدن زندگی غیرقابل اجتنابه. از یه جایی به بعد این پلکان سیمانی تبدیل میشه به پله برقی پایینرو، به نردبانی افقی، که ما گام میزنیم و بالا نمیریم. از تمام حضار عذر میخوام اگه لحنم شبیه فیلمای درپیت با هنرپیشههای زیرپوستی که نور شمع تو چشماشون دو دو میزنه شده، ولی مهم اینه که در چه ارتفاعی از سطح دریا روزمره بشیم، و به شما قول میدم ریز دیدن و ندیدن آدمها و اشیاء، در اون ارتفاع، قشنگه.<br /><br />پ.ن: با اینکه بارها بهش گفته بودم ارغوانی رو خیلی دوست دارم، ولی این روسریش رسماً افتضاح بود، افتضاح.<span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.<br />.<br /></span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-52849852979784234672008-03-25T22:35:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.805-07:00you've got a naaz web. bang your head to my loneliness cottage. don't forget to nazar, my flower.<span style="color:#ffffff;">. </span><br /><span style="color:#ffffff;">.</span><br /><strong> با کلمات خوش بگذرانیم</strong><br /><span style="color:#ffffff;">.</span><br /> زندگی مجموعهایست از دِدلاینها که در فواصلشان میخندیم و گریه میکنیم یا دیگران بر ما میخندند و گریه میکنند. کاری که ما میکنیم این است که دار و ندارمان را از ددلاینی به ددلاین دیگر میکشیم و به همین دلیل هم هست که در نهایت میمیریم. آری، مرگ، مادربزرگ همهی ددلاینهاست (اوه، دوشس عزیز). نوشتهی قبلی صدمین نوشتهی اینجا بود. من سعی میکنم قیافهای پشتپابهجیفهیدنیازنانه به خودم بگیرم و از کنار این مایـْلـستون، صوفیانه رد بشم. ولی چه کنم که زندگی ما بر سیستم دَهدهی بنا شده. خود داروین معتقده که ما اگه تو هر دستمون هفت تا انگشت داشتیم، شاید بستههای اسکناس بانکیمون هفتاد تایی میشد. در واقع مشکل از اونجا شروع میشه که ما زمان رو میشماریم ولی زمان، درکی از عدد نداره. مثل اینکه واسه احترام، به الاغ میگیم چهارپا، در حالیکه اگه بگیم هشتپا هم، همونقدر دم تکون میده. اصلاً چرا راه دور بریم، مثل اینه که بریم خارج و با لحن فرهیخته به یارو بگیم «بدبخت حمال». خب این که نشد فحش. فحش باید فهمیده بشه و بچزونه طرف رو. با اینحال انکار نمیکنم که صــد مهمه. صد دانه یاقوت، چشمی و صد نم، صد نعره همیآیدم از هر بن مویی، یا اگه بخوام گریزی به فرهنگ فولکلور بزنم، سه جفت جوراب پاریزین صد تومن. انکار نمیکنم قدیما که صد بزرگ بود و دور، و از سعادت آباد به بالا همهش تپهی لخط بود، نه آپارتمانی و نه کلمهای، میخواستم بعد از صد از اینجا برم، ولی فقط بنا به اصرار دومادموناینا موندم که میدونستن من دستبهنازم خوبه و توی یه محفل خصوصی من رو که مثل اسب مقاومت میکردم و مثل اسب به صندلی چسبیده بودم و حاضر به رقصیدن نبودم، به وسط مجلس پرتاب کردند که جاتون خالی عجب بندریای و عجب خارجیای رقصیدم که فقط با ضربات مهلک کلنگ تونستن آخر مجلس خاموشم کنن و خدا رو شکر که فیلم اون محفل به بولوتوس راه پیدا نکرد. البته ممکنه تعداد نوشتهها بتدریج کمتر از صد بشه. چون میخوام سر فرصت بشینم و دوباره بخونمشون و هر جایی رو که ببینم بیست سال بعد باعث سرافکندگی بچهم جلوی همکلاسیهای دبستانش میشه، تغییر بدم، یا پاک کنم. در زمان ما آدمها رو با خانوم مارپل و دِرک و پوآرو شستشوی مغزی میدادن، و یه قاتل دُرستدرمون، فقط در حدی از خودش ردپا بجا میذاره که به میمنت و مبارکی توی فیلم دستگیر بشه، نه بیشتر.<br /><span style="color:#ffffff;">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-91029533247522846682008-03-16T21:57:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.814-07:00No Matter How Hard You Try<span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span><br />هیوده سالم بود و کنکور داشتم و عاشق شده بودم و خیلی فقیر بودم. عاشق شدنم اینجوری بود که با دوستم معلم خصوصی فیزیک داشتیم، که میاومد خونهی اونا، که طبقهی پایینشون یه دختری بود که یه دوستی داشت که یه بار من رو وقتی از پلهها میرفتم بالا دیده بود و پس از یک سلسله عملیات بالیوودی و آواز خواندن دور درخت، «زیـــد» همدیگه شدیم (تهوغ). اون موقعها من فقط یه شلوار جین آبرومند داشتم و فقط دو تا کفش حسابی، که یکیش رو که یه سگک براق داشت، الان اگه هزار تومن هم بدن ممکنه نکنم پام. اون سالها کافیشاپ هنوز اختراع نشده بود و اگه کسی مثلاً جشن تولد میگرفت اکثر کادوها اسپری بود و حتی عروسک هم نه. زندگی در آن روزگاران ساده بود و وقتهایی که من میرفتم خونهشون خورش بادمجون میخوردیم و با مامانشاینا Baby's Day Out میدیدیم و اگه اون میاومد خونهی ما، ماکارونی میخوردیم و بابام براش فریدون مشیری میخوند که دوست داشت، و دلیل فرعی من هم، از اینکه اولین شعرم رو بتراوم همین بود که اونجور وقتا احساس بازیکن ذخیره بهم دست میداد، بخصوص اینکه بابام خیلی خوشتیپتر از خودمه. اما انگیزهی اصلی شعرها که من تازه امروز بعد از اینهمه سال اونقدر با خودم ندار شدم که بتونم اینو قبول کنم، همون فقر بود. کنفوسیوس به من گفته بود که هیچوقت دستخالی به دیدن دختر نرم و برای من که از پیش، تحت فشار کتابهای نخریده و کبابهای نخورده و جاهای نرفته بودم، چه موهبتی والاتر بود، از توانایی کنار هم چیدن مجانی کلمات، مثل لگو، اسم شعر بر اونها نهادن و تقدیم اونها به عنوان هدیهای از دل بر آمده و از احساس خاسته. فیزیک کنکور رو صد زده بودم و دنیا خیلی ناز بود و اولین شعرم، برای صدمین روز دوستیمون بود. اینجوری که مثلاً صد گلّه گاو وحشی، به صد جنگل متروک گریخته است، و صد سیلاب بیامان بر صد بیشهی دور شلاق زدهست. مثلنیها. البته اون شعرها سالهاست دیگه وجود ندارن. اینور اونور بردنشون توی اسبابکشیهای سالانه معنی نداشت. دو و میدانی مادر ورزشهاس و احتیاج، مادر اختراعه و فقر، مادر شعره. تا چند سال بعد من هنوز فقیر بودم و هنوز شعر میگفتم. دخترانی بودهاند که دوستشان داشتهام و شعرهایی بودهاند که این دوست داشتن را تصریح میکردهاند و احثاثات گریم شدهای در اونها موج میزده که احساسات جوشجوشی و اتونومیک من رو، قرتی و بالاشهری جلوه میدادن. بعدها من یاد گرفتم که بدون شعر، دوستم داشته باشند. شعرها انگار اسناد مکتوبی هستند که مچ آدم رو بطور تاخیری، وقتی کیسهخوابش رو در روابط دیگری پهن میکنه میگیرن و با لهجهای ادبی و فاخر میگن دیگر گوزیدی. که معنی عامیانهش میشه پسر، چقد عوض شدی، نشناختمت اصن. آدم که گزک به دست «دلتا-ط» خودش نمیده. البته شومینه و سطل زباله، همیشه هم راه حل قطعی نیستن. چون بعضی از اون شعرای مونتاژی رو دوست داشتم و حیف بود اگه خودم رو محروم کنم از اینکه کسان دیگری که دوستم داشتند اونها رو بشنون و بگن اوه. من اون شعرها رو اخته کردم و کلمات و سطرهایی رو تغییر دادم تا دست و دماغ و لپ و لبخند کسی نتونه در اونها تولیدمثل کنه و فقط بتونن اهلی و بیآزار «پشت پرچین دلم» واسه خودشون بچمن. من اون شعرها رو در دنیاهای دونفرهی خودم جهانشمول کردم. با اینحال، بعدتر از اون، فهمیدم که فوتبال فقط پخش مستقیمش حال میده. حتی اگه بازی شموشک و فجر سپاسی باشه. شعر، زنده نیست. نوعی تقلب زمانی در اون نهفتهس. گوینده فرصت داشته که کلمات رو سبزیآرایی و مرصعپلو کنه. این میتونه هنر باشه، ولی احساس آدمیزاد یه فرایند دینامیک و ژلهایه که تاریخ مصرف داره. مثل شیر پاستوریزه، با این تفاوت که احساس اگه پاستوریزه باشه هوغبرانگیز میشه. اما حرف زدن، اصیل و دخل و تصرف ناپذیره. من زیبایی حرف زدن رو دیدهام و زیبا حرف زدن رو به عنوان یک هنر Real Time و چند رسانهای که با بادی لنگوئج و لحن و طنین و تانی و تاکید و هزار کلمهی عربی پرمفهوم دیگر آمیخته است، ستایش میکنم و گناهدارندهترین انسانها رو کسانی میدونم که نمیتونن خوب حرف بزنن. ما له له و بال بال و گاز گاز میزنیم برای سوشالایز کردن و به اشتراک گذاشتن دل و قلوهی خودمون با مغز و پاچهی دیگران، ولی در مقایسه با حرف زدن، رو در رو حرف زدن، فناوریهای نو مثل بلاگسپات و اسمس، به اندازهی اشعار ناصر خسرو، الدفشن و الکن و تئاتریک هستند. من خودم تا ته اینترنت رفتم و دیدم که نود و اندی درصد از اشعار عاشقانهی جهان را کسانی گفتهاند که در لحظهی الهام، سینگل بودهاند، و این جای دلسوزی دارد. میدانیم که نقاشی مرده است، چون همهی نقاشیهای زیبا را کشیدهاند و بعد تبدیلش کردهاند به یک چیز انتزاعی و همه میدانیم که نزع به معنی جان کندن است. شعر نمرده، ولی امروز فقط شعرهایی خوبند که تصویر زیبایی به ما بدهند، نه اینکه ادبیاتاً و استیلاً زیبا باشند. یعنی تبدیلش کردهاند به نقاشی و خر تو خر شده کلاً. بعله عزیزان، من خودم اولین باری که عاشق شدم شونزده سالم بود و خیلی فقیر بودم. میرفتم توی خرپشتهی خونمون و با یه تلسکوپ پلاستیکی که تو مدرسه به خواهرم کادو داده بودن کشیک میدادم که دختر، کِی از خونهشون که تو کوچهی روبرویی ما بود، میآد بیرون که بره کلاس و بُدو بُدو خودم رو میرسوندم بهش و فقط تیپ و تیریپم رو در معرض دیدش قرار میدادم و اونم میرفت. اون موقعها نه بلد بودم حرف بزنم، نه بلد بودم شعر بگم. ولی اونقدر وارسته بودم که برام مهم نباشه که هر روز همون تیشرت همیشگی تنمه. من فقیر بودم و سرخوش. اون وارستگی رو امروز ندارم و وقتایی که حرفی واسه گفتن ندارم میرم واسه خودم یه پیرن راه راه میخرم، هر رنگی. ولی نقاشی نمیکشم، به هیچ رنگ مِن الوجوه. بلدم با کلمات دریبل بزنم و در زمينهای خاكی ملاير مثل اسب تيكوپ تيكوپ كنم، ولی وقتی به دروازهی قلب کسی برسم (اوه)، خیلی بدوی دندونام رو به هم فشار میدم و میگم دلم میخواد بـچـلـونـمـت. یه کم خشن بنظر میاد، ولی این چگالترین شعر منه. در پایان از خانوم فرخزاد درخواست میکنم که بیان روی سن و برامون توضیح بدن که علت خودکشیشون چی بود.<br /><span style="color: rgb(255, 255, 255);">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-9044802713047793052008-03-13T22:56:00.000-07:002009-06-23T06:34:33.824-07:00A Loose-Lose Situation<strong><span style="color:#ffffff;">.</span></strong><br /><strong><span style="color:#ffffff;">.</span></strong><br /><strong><span style="font-size:130%;">جــون بککّکن</span></strong><br /><span style="color:#ffffff;">.</span><br /><span style="color:#ffffff;">.</span><br />یه دوستی دارم که میخواد اینجا یه باشگاه چوگان/پولو راه بندازه. اومده بود و داشت واسه من توضیح میداد که مراحل و موانع کار چیا هستن و اینا، که ناگهان روح آریایی من به تکاپو در اومد و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که نگم هیچ میدونستی مخترع چوگان ایرانیها هستن. با قیافهای خونسرد، فقط پرسید الان هم تیمهای قویای دارین، که مثلا ما بتونیم اونا رو دعوت کنیم برای مسابقات دوستانه، یا از تجربیاتشون استفاده کنیم و اینا. من به گفتن «ها؟ نمیدونم» بسنده کردم که به منزلهی برداشتن بیل، و کمر به تخریب و ضایع نمودن خویش بستن، بود. آخرش هم گفت جالبه، یه بار با یکی دیگه از دوستام داشتیم راجع به راه انداختن یه وبسایت لوکال شبیه ebay حرف میزدیم که اونم برگشت و گفت هیچ میدونستی مخترع ebay ایرانیه... و البته طبیعیه که من خودم رو زدم به سرطان و رفتم که بستری بشم تا بحث رو ادامه ندم. الان هم ای صیاد، برو این دام بر مرغ دگر نـِه، من نه میخوام بگم یکی از بزرگترین عیوب ما اینه که خودمون رو ملزم میدونیم در قبال کورش کبیر و تخت جمشید موضعگیری بکنیم و واکنش نشون بدیم، نه میخوام بگم مخترع شطرنج بزرگمهر بوده که فرد مهمی بوده و نه میخوام این سوال رو که اگه بزرگمهر با کاسپاروف بازی میکرد چی میشد، جواب بدم. همهی اینا یه مقدمهچینی عدیبانهی بهنعلومیخزنانه بود که بگم وقتی صفحهی شطرنج رو برگردونیم، آدمها به دو دسته تقسیم میشن، دستهی اول اونایی هستن که بلدن تخته نرد بازی کنن و تخته بازی کردن رو دوست دارن و ازش لذت میبرن. باز هم برو این دام بر مرغ دگر نه که قصد ندارم مثل آنچه در گذشته در مورد دوچرخهسواری و جاده چالوس و شیراز و شلم و امثالهم کردم، اینجا مدیحهای در ستایش تخته نرد بسرایم که آره، ببین چه چیزای باحالی تو زندگی هست. نه. فقط الان به ذهنم متبادر (چی هست؟) شد که راز جذابیت پایانناپذیر و سرگرمکنندگی ابدی تخته، اینه که تنها جاییه که میتونی -و باید- ادعا کنی که در کائنات بهترین هستی و کسی نمیتونه -ولی باید- ادعای تو رو رد کنه. برای برنده بودن توی تخته باید بدون قید و شرط، عقل کلّ باشی و به هیچ خفتای تن ندی. صفحهی تخته جاییه که منطقِ چموش و نااهل طبیعت، به <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Fuzzy_logic"><span style="color:#cc6600;">فاززی</span></a> ترین شکل خودش، بر قوانین احتمالات و تجارب پیرپاتالانه غلبه میکنه. اینجا شانس و تقدیر و دعا و مهارت و حماقت و متافیزیک و توکل به خدا و حمایت والدین و پشتکار خودم، دست به دست هم میدن تا تو رو برنده/بازنده کنن. ممکنه تو حالا بخوای بحث رو سیاسی کنی و بگی آره، تو دنیای واقعی هم معمولا احمقها بر آدمها حکومت میکنن که من همون چشمک ناز یواشکی رو هم ازت دریغ میکنم و ادامه میدم که توی تخته، تو هرچقدر هم که ببازی و اگه حتی به احمقترینها هم ببازی، باز بهترین تختهباز جهان خواهی بود و کسی نمیتونه از این مقام خلعت کنه، باز دورترین مرغ جهانی و باز دست بعد میتونی طرف رو سگمارس کنی. تخته به غایت عادلانهس و انسانیه تا سرحد مرگ. تنها جاییه که میشه هزار بار از صفر شروع کرد و معجزه کرد و قهرمان شد. من به تو هشدار میدم که هرگز متوهم نشی که در زندگی غیرممکن وجود نداره. زندگی به خودی خود غیرممکنه، آچمزه، کچ ۲۲ئه. در زندگی ما شکست پل پیروزی نیست. در تاریخ بشریت هیچ قهرمانی جز مارادونا وجود نداشته و هیچ معجزهای جز چلوکباب کوبیده رخ نداده. تخته از تاریخ بشریت جداست. تخته اشانتیون یا متافوری از زندگی نیست. تخته بــیربــطه و همینش خوبه. تخته، بازی نیست، چون هیچ روش قاطعی وجود نداره که بتونی طرفت رو ببازونی. تخته یه فانتزیه از جنس چوب و عاج که همیشه -درست بر خلاف زندگی- همهچیز در آستانهی جفتشیش شدنه و فارغ از هرگونه برداشت فرا-تاس، تنها جاییه که عنقا را بلند است آشیانه. و وقتی میگوییم گل همین پنج روز و شش باشد، مشخص است که مراد کدام شیش است و کدام <a href="http://www.play65.com/index.html"><span style="color:#cc6600;">بــش</span></a>.Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-41497121415745510652008-03-03T17:59:00.000-08:002009-06-23T06:34:33.832-07:00نـــاخـــدا بـــاخـــدا<span style="color:#ffffff;">.<br />.<br />.</span><br />اثبات وجود خدا:<br />یک کاسهی ملامین بردارید، تنهایی به اتاقتان بروید و تمام پرسشهایی را که برایشان پاسخی ندارید روی کاغذ کوچکی بنویسید و در کاسه بیندازید. کاسه را لبهی طاقچه بگذارید. حالا شما یک خدا دارید. اولین سهشنبهی هر فصل، کاسه را بیاورید و سوالها را مرور کنید. تا زمانی که حتی یک سوال در کاسه باشد، شما هنوز هم یک خدا دارید.<br /><span style="color:#ffffff;">.<br />.</span><br />(طاقچه یکجور مزهپراکنی است. چون طاقچه در دنیای واقعی وجود ندارد و فقط در سریالهایی که خانهها حوض پر از ماهی و هندوانه دارند، دیده میشود. کاسه را همان کنار مانیتور بگذارید. کعبه و بتخانه بهانهست)<br /><span style="color:#ffffff;">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-141448883098617292.post-69598918619469665582008-02-27T18:44:00.000-08:002009-06-23T06:34:33.840-07:00Narciso Yepes & Yersinia Pestis; An O'ral Affair<span style="color:#ffffff;">.</span><br /><span style="color:#ffffff;">.</span><br /><strong>رابطهی سهنفرهی الگوریتم، خوارزمی، و چراغ پـــــیـــــهسوز</strong><br /><span style="color:#ffffff;">.</span><br />آیا میدانستید که مغز، بعد از شکم، چربترین عضو بدن است؟ آیا میدانستید که قلب ما در مغز ماست؟ چرا بتدریج دور قلب را چربی میگیرد؟ مگر در کان و ران، جا به اندازهی کافی وجود ندارد؟ آیا میدانستید که باصن، با آن چهرهی لذیدش، بیشتر ماهیچه دارد و کمتر چربی؟ ما چه چیزی را با نشیمنگاه خود بلند میکنیم مگر، که نیاز به عضله دارد؟ چرا وقتی بدنشان را چرب میکنند جنسالودتر میشوند؟ چرا چربی غلیظتر از آب است ولی سبکتر است و روی آب میماند؟ کلهپاچه غذای سنگینیست، آنقدر سنگین که توسط نیروی جاذبه از بهشت به زمین رانده شده. ولی به ضرس قاطع بدانید که فارغ از مغز، آنقدرها هم چرب نیست. مغز نماد اندیشیدن است و چربی از سر و رویش میبارد. من کشوری را هم میشناسم که زمانی آنجا باریدن چربی از سر و رو، نشانهی تعهد بود. چربی را دستکم نگیریم. من میدانم که شاعرانهترین شیوهی طبخ غذا، فــر-تنور است. من غذای چرب دوست ندارم. وقتی غذا خوب جا افتاد چربی رویش را با قاشق میگیرم. لیپوساکشن چیز جالبیست. گوشت را نمیشود ساکشن کرد، ولی چربی را میشود تخلیه کرد، مثل گه از چاه. میشود هورتش کشید. چربی آدم چه مزهای دارد؟ انحناهای زیبا و زشت تنهای ما، همه طعمی از چربی دارند. هرچند که چربی هم، مثل اخلاغ و استفراغ، و نه مثل شیرینی و شوری، نسبیست. درگذشته پولدارها چربتر بودهاند و شایع کرده بودند که چرببودن فضیلت است. امروزه فقرا جانک فود میخورند و چرب میشوند، و پولدارها کدوی خام و هویج پخته میخورند و شایع میکنند که نه. و کسانی از طبقهی متوسط هستند که هنوز هم فکر میکنند آدم اگر دو پرّه گوشت، که در اصل دو پرّه چربی است، داشته باشد، نازتر میشود. تیزترها، منتظرند که من بگویم چاق و بگویم لاغر، تا مچم را به جرم فاشیسم بگیرند. ولی من دم به تله نمیدهم. من میدانم که چاقی خوب داریم و چاقی بد. من میدانم که چربی خوب داریم، اچ.دی.ال، و چربی بد. من میدانم که زندگی ما که بر در و دیوارش پیه و روغن ماسیده، رستورانیست که هر روز در آن عدسپلو میدهند. حالا اگر ابول هم بپرد وسط که «تو که لیسانس چلوکباب داشتی، چی شد که یههویی کمونیصت شدی»، من اینبار از فناوری لـقـد استفاده نخواهم کرد. خیلی شونپنوار به او زل خواهم زد و بعد از ده دقیقه خیلی مجریشبکهدو-وار خواهم گفت: به نظر من انسان مدرن باید ابیقور را با بودا آشتی دهد. لذت بردن از غذا به معنی پرخوری نیست. من شخصی را میشناسم که خودم هستم، ولی برای پرهیز از ریا اسم نمیبرم، که در برههای از زندگی یک-دو روز در میان ناهار میخورد تا پول کافی داشته باشه که بجای عدسپلو، چلوکباب بخورد. سطح سلیقهمان را بالا ببریم. من طرفدار رژیم هستم. من از کارگران خوشم میآید ولی برای رژیم شخصیام، یک چیز سلطنتی با نون سنگک داغ را بیشتر میپسندم. ما انسانهای عزیز باید به زیرشکم و شکم و بالای شکممان رژیم بدهیم. فقط چیزهای متعالی و لذیذ به سوراخها بریزیم. سوراخ زیرشکم، عورط عروطیک است و سوراخ شکم، دهان است و سوراخ بالای شکم، گوش است و چشم. به مغزمان رژیم بدهیم و با گه تلنبارش نکنیم. گه را روده باید. مغز و شکم هر دو چرباند. رژیم که بگیریم چربی شکم آب میشود و چربی مغز نه. پس وزن اهمیتی ندارد. چند اهمیتی ندارد. چند کتاب، چند فیلم، چند زن، چند مرد، چند پُرس، چند کیلومتر. تا یک لحظهی خاصی زندگی دربارهی ریاضیات/سختی کشیدن است و از آن به بعد دربارهی فیزیک و شیمی. رنج زیباست، ولی ما برای سختی کشیدن نیامدهایم. فیثاغورس اسم باحالی دارد، ولی مندلیف آدم خیلی مهمتریست. مهم این است که از سوراخهای ما چه چیزی خارج میشود. تکلیف شکم و زیرشکم که معلوم است. اما سوراخ بالای شکم، اینبار دهان است، نه دهانی که به معده وصل است، دهانی که ناودان است و به پشتبام راه دارد. زندگی دربارهی حرف زدن است. نتیجهی حرف زدن با دیگران میشود عشق و آرامش و اینها، و حرف زدن با خودمان میشود فانتزی و سرخوشی و اینها. تا یک لحظهی خاصی، زندگی دربارهی دانستن و یاد گرفتن است و انباشتن سوراخها. از آن لحظهی خاص به بعد، زندگی دربارهی حرف زدن است و تخلیه.<br /><span style="color:#ffffff;">.</span>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/12310411808045112280noreply@blogger.com0