July 20, 2009

The 2Dimensional Whatsoever-ness of Being or: The Yelkh

نيمكلاچ


در آغاز فقط دوربین یاشیکا بود، و همه‌ی‌ عکس‌ها در هفده دقیقه‌ ظهور می‌کردند، و همه‌ی منظره‌‌ها، ته‌مایه‌ای سپیا، كاهگلی، داشتند. در اولین عکس من، که با دست‌های معذب و عینک ری-بن ژست گرفته‌ام، یک گندمزار ديده می‌شود، با گل‌های پراكنده‌، که رنگ‌های معمولی دارند؛ همین زرد و سفيد، و دار و دسته‌ی کمرنگ‌ها. در نگاه اول، شاید گندمزاری پرت، با كمی گل، و کمی باد، خيلی ساده و رو باشد. از همان پوسترهای ارزان، که ته هر دکه‌ای، کنار مهناز افشار چسبانده‌اند. در نگاه دوم هم همین‌طور است. تصمیم این نبوده، که با دیدن آن عکس، کسی به جغرافیا علاقمند شود، و سر به دامان طبیعت نهد. قله‌های مـه‌گرفته‌ی برفی، غارهای استالاگمیت و تیت، یا چيزهای دهن‌پرکنی مثل اقیانوس، زیادی عشوه‌دار اند، و رنگ‌های‌شان گاهی زننده می‌شود. من در آن عکس اخم کرده‌ام. نه فقط چون به من گفته‌اند با اخم خوش‌تیپ‌ترم، نه اینکه به انکار چیز و هلو برخاسته باشم، من گشنه بودم، و بعد از پنیر و گوجه و خیار، دنبال نانوایی ‌سنگکی می‌گشتم، اما بطرزی سمبولیک -که در فیلم‌های شوروی سابق شایع است- از یک خیابان فرعی، به «آنجا» رسیدم: اوه چه گندمزاری، چقدر غلت-‌نخورده‌-بر، چقدر نا-دویده‌-بر، یکی مرا بگیرد. یکی که نه، چیزی مرا گرفت. هیچ پیامی از آسمان و متاآسمان نرسید. من قطعن در آن لحظه، روان نسبتن سالمی داشتم. من فقط حدس زدم، و بود و نبودم را ولو كردم. و از زانوان متروكم، و از كتف‌های خالی‌ام، و از حنجره‌ی حيرانم، پرچينی ساختم؛ پرچينی. من جای دیگری نداشتم، و کم‌کم از یاد بردم، از کجا آمده‌ام وامدنم بهر چه بود. من جای دیگری نرفتم، چون همه‌چیز، دایره بود. همانجا درو می‌كردم، و دور می‌زدم، و در همان دور زدن‌ها، کهنه می‌شدم، و کهنسال می‌شدم. آنقدر بديهی، كه انگار آبشاری هميشه آمده، و هنوز بيايد؛ و هنوز. من موز می‌خوردم، من بلال می‌خوردم. باور می‌کنید؟ در آسمان‌ها و زمین، نشانه‌های بسیاری هست برای شما، برای تو که دستت توی شورتت است، برای تو که پشت ستون نشسته‌ای، برای تو که فردا عصر، بیکار می‌شوی یا سرطان استخوان می‌گیری. همانا که زندگی بازی دخترانه‌ای‌ست، مثل استپ-رقص. و جرهای کوچکی می‌توان زد. ولی اینکه خرچنگ فقط از بغل راه می‌رود، و از جلو رفتن صرف‌نظر می‌کند،‌ حکمتی دارد. درست گفته‌اند. خدا گر ز رحمت ببندد دری،‌ ز حکمت ببندد در دیگری. فقط زمان است که بسته نمی‌شود. زمان تنوع‌طلب است. و طرز فكر ابلهانه‌ای دارد، كه می‌خواهد به زور، به هر آغاز، پايانی دهد و خودش راهش را بکشد برود؛ گاهی از سر بی‌حوصلگی، گاه بی‌هوا، و گاهی همین‌جوری الکی. شايد اگر آدم پارينه‌سنگ، هرزگردی روز و شب را نديد می‌گرفت، و موهای سپيدشونده بر بناگوش را، انكار می‌كرد، امروز در اين كلاف پُرگره، بسته نبوديم؛ اینقدر بسته در زمان، پا و دست. من تا همين امروز، تا همين كلمه، تا همين پلك، مقاومت كرده‌ام، كه كارم تمام نشود. كاری نكرده‌ام. من فقط نيمه‌كاره مانده‌ام، در همان ابتدا. نيمه‌كاره؛ مانده‌ام. من قهرمان آبشارهای آن حوالی‌ام. من ديوارم. و مثل هر ديوار ديگری، خطر گنديدن تهديد می‌كندم. من الوار ام، و فرود آمدن با صدایی بم، در جسمم پنهان است، حتی اگر از دوران زندیه بر این سقف دیده باشیدم. امروز که دماغم را در این عکس خیره‌‌اید، آينده‌ها گذشته‌اند، و در پريروز گم شده‌اند. اينجا زمانی گندمزار بود و زرد. و از لای همين قیرها، كه حالا مسخ در علف‌اند، و به روزهای سگی خو گرفته‌اند، سيم‌های طلا می‌روييد، و زيلوهای نان بافته می‌شد. و زن‌هایی که بوی نان از سینه‌ها و گیسو‌ی‌شان لهیب می‌کشید، سرخوشانه رد می‌شدند. و كلاغ هم راضی بود؛ حتی كلاغ.

بعدها که من نیستم، این حوالی قاعدتن خوش آب ‌و رنگ‌تر است. شاید اقیانوسی بسیار بسیار آبی با ساحلی بسیار بسیار برنزین هم ساخته باشند. بعدها که ما نیستیم، درست همان لحظه‌ای که هزار سال پیش، خوشه‌های کاغذ کاهی، در منحنی‌های لخت‌ رها شدند، و بوی خیالی گندم، همه‌جا را پر ‌کرد، بر چشمانی نمك‌سود و دور، دستی كشيده می‌شود، كه خاك و خوشه را ندیده است، و علف را ندانسته؛ حتی علف. او، ما را مرور خواهد كرد، از همان ابتدا. و به همين‌جا خواهد رسيد، كه ما نشسته‌ايم، و حرف مفت می‌زنيم. او به ما نگاه می‌کند، و نمی‌رود. ما و او فقط یک فرق داریم: ما کاهگل را زندگی کرده‌ایم، ما کاهگل را لقد کرده‌ایم. او ماده‌ی دیگری را زندگی می‌کند، و لقد. او هم به اندازه‌ی ما نمی‌فهد، به اندازه‌ی ما رنگ را به هیچ می‌گیرد. و با اشتیاق احمقانه‌ی یک نوجوان، شروع می‌کند به دور زدن، دور این میدان، که قوهای گچی دارد، و فواره‌ای، همچون شاش‌ بز، که با سرنوشتی نامعلوم، برمی‌گردد به سيمان، به راهاب، به جوب، و شاعرانه به خاك.

7 comments:

  1. اين ورسيون از مقدمه كتاب مقدس كه بد به ما چسبيد كه

    ReplyDelete
  2. osmooooooooooo koooooja boodi?man taze peydat kardam,delam ye gooli shode bood vasat dada... ba'd az in ke in ajnabia filteret kardan ezedoon bi khaber boodim.kholase ke kheiliiiiiiiiii shad shodim dada

    ReplyDelete
  3. سلام
    من رابطه این پست ادبی و نوستالژیک تاثیر گذار را با در ستایش ریدن نمی فهمم.اما از سانسور نکردنی که در نوشته هایتان است خوشم می آید.ولی میدانم که وقتی همه ماسکها را برمیداریم هم باز عریان نمی شویم

    ReplyDelete
  4. بابا تو دهن منو سرویس کردی نه بیشتر
    چند ماه پیش چنتا از پستاتو زندگی کردم ولی سرم شلوغ شد بعدم رفتم شمال، دانشگاه. بعد دیگه حسابت نکردم تا 1ماه پیش. هرچی میومدم تو وبلاگت فقط یه پست انگلیسی بود (اینقدر بدم میاد از اینایی که انگلیسی بلدن چند وقتی تو وبلاگشون آدمو لگد کش میکنن که بشین زبان بخون) که کامل نمیومد منم دستمال یزدیو پیچیدم دور دستم با مشت کوفیدم تو دیفال که ای دل غافل ایجا که خیسه پس بچه کو؟ توام کاراگاه بازیت گل کرده بود که ته یه پست انگلیسی نشونه بذاری که منو سروته بنویسید و همونی که نوشتید سروته بخونید. با چه پوآرو بازیی هایی پست آخرتو که یکی ذخیره داشت پیدا کردمو داوینچی کد رو حل کردم، حالا دیگه دل ضعفه گرفتم خوب

    ReplyDelete
  5. بشر کجایی؟

    ReplyDelete
  6. تو بودی دیگه؟
    یه زمانی مینوشتی چیزکی
    و
    میخواندیم
    و کیفور میشدیم

    ReplyDelete
  7. سلام من از همه ی خدا حافظی ها تلخ تر است

    ReplyDelete